┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۷:
بدون این که برگردم لنگ لنگان به بیرون اتاق دویدم. وارد یک سالن بزرگ شدم. انگار فرد دیگری نبود. هراسان سر چرخاندم تا راه خروج را بیابم. اطراف سالن سه در قرار داشت. اضطراب اجازه ی حلاجی نمی داد و نمی توانستم بفهمم کدامشان درِ اصلی است. وحشت زده به سمتشان شتافتم. اولی به یک اتاق باز شد و دومی به حیاط خلوت. دیگر اطمینان داشتم که سومی راه رهایی است. بدون فکر کردن به این که چه چیزی آن طرفش انتظارم را می کشد، دستگیره را پایین کشیدم و آه از نهادم بلند شد. در قفل بود. چندین و چند بار دیگر، با گریه ای که حالا به هق هق افتاده بود، دستگیره را تکان دادم و بر در مشت کوبیدم. چرا این بازی به انتها نمی رسید؟!
صدای مچاله ی مرد از چارچوب اتاق بلند شد.
_ با مشت و لگد باز نمی شه.
ترس نفسم را بند آورد. چرخیدم. از آن چه می دیدم خشکم زد. گریه ام خفه شد. چه طور باید باور می کردم؟!
او... دانیال بود. کلیدی را بالا آورد و تکان داد.
_ دست از سر اون فلک زده بردار، قفله.
با صورت جمع شده از درد، دستی به پشت سرش کشید. مبهوت ماندم. با ابرویی گره خورده، انگشتان خونی اش را تماشا کرد.
_ ببین چه کار کردی!
منجمد بودم. نمی دانستم چه حسی باید داشته باشم. امنیت یا ناامنی؟! آخرین چیزهایی که از این مرد موطلایی در خاطرم بود را مرور کردم؛ ناپدید شدن ناگهانی اش، اخبار عجیب رسانه های معاند در رابطه با افشاگری اش، اسنادی که حکم به خیانتش میدادند، خبر کشته شدنش توسط سپاه پاسداران و حالا این جا، رو در رو و چشم در چشم من...
این بازی، زیادی پیچ و خم داشت.
پاسخ طاها در روز تدفین سارا به این سؤالم که تا چه زمانی قرار است در مورد مرگ دانیال به بقیه دروغ بگویند در خاطرم مرور شد.
«تا وقتی که بهمون ثابت شه که دانیال واقعاً زنده نیست.»
جورچین ها یکدیگر را کامل نمی کردند. دل پریشانی ام بیشتر شد. نه، نمی توانستم اعتماد کنم. حسی فریاد می زد که شاید آن ناشناس خود دانیال است.
حواسش پی بررسی شکستگی سرش بود. نگاهم به آشپزخانه ی نزدیک در کشیده شد. چند چاقو به همراه قاشق و چنگال درون ظرفی استوانه ای شکل کنار لگن ظرفشویی قرار داشت. نمی دانستم دقیقاً چه می خواهم انجام دهم، فقط می خواستم که دستم به یکی از آن چاقو های دسته سیاه برسد. از بی توجهی اش سود جستم و به سمت آشپزخانه دویدم. با حرکت ناگهانی ام به خود آمد. فرز و سریع، یکی از چاقو ها را بیرون کشیدم. ظرف استوانه ای و محتویاتش با سر و صدا پخش زمین شدند.
با آرامشی عصبی کننده به آشوبم زل زد. چاقو را بالا آوردم و با حنجرهای که میلرزید فریاد زدم؛
_ تو... تو واقعاً کی هستی؟!
هیچ تغییری در چهرهاش رخ نداد.
_ واقعاً دانیالم.
من را مسخره میکرد؟ دیوانه وار فریاد زدم.
ــــ مسخرهام نکن!
دندانهایم تق تق روی هم کوبیده میشدند.
_ فلش... فلش کجاست؟!
نرم به سمت آشپزخانه گام برداشت.
_ پیش منه.
آتش اضطرابم ثانیه به ثانیه شعله ورتر میشد. اخطار دادم که نزدیکتر نیاید. متوقف شد.
_ اون رو بهم برگردون!
به مبلهای کهنه ی وسط سالن اشاره کرد و گفت:
_ بشین، حرف میزنیم.
چشمانم از شدت ضعف دو دو می زد. حال جنون زدگان را داشتم. اختیاری بر فریادهای دیوانه وارم حکومت نمیکرد.
_ می گم اون فلش لعنتی رو بهم برگردون!
چند گام نزدیکتر شد و در درگاه آشپزخانه قرار گرفت.
_ باشه... باشه.
دست به سمت گرم کن مشکیاش برد. نعره زدم؛
_ میخوای چی کار کنی؟!
جا خورد.
_ مگه فلش رو نمیخوای؟!
حس میکردم که جویی از آب یخ در رگهایم جاری است. تهوع ته مانده ی توانم را میمکید و عرق سرد بر تیغه ی کمرم مینشست. با احتیاط، فلش را از جیبش بیرون آورد و دست تسلیم بالا برد.
_ دارید از حال میرید... بشینید.
چشمانم پیچ و تاب دار میدیدند. به زور، تعادلم را حفظ میکردم تا پخش زمین نشوم.
_ بزارش روی میز، برو عقب.
همان کاری را کرد که خواستم. لی لی کنان خود را به میز رساندم و فلش را برداشتم.
_ در رو باز کن، میخوام برم.
فقط چشم به تماشایم دوخت. بار دیگر جملهام را فریاد زدم.
_ مگه کری؟! می گم در این جهنم رو باز کن میخوام برم.
در نگاهش نگرانی بود.
_ پات رو از این در بذاری بیرون، اگر افت فشار بلایی سرت نیاره، اون هایی که دنبال این فلش هستن حتماً می کشنت؛ پس عاقل باش!
چشمانم سیاهی میرفت. نفسهایم تند شده بود و باران باران عرق سرد بر جانم مینشست. دست به لبه ی سنگ مرمرین گرفتم تا ایستادگیام را حفظ کنم.
_ کیا... کیا دنبال این فلش هستن؟!
سعی داشت آرامشش را حفظ کند.
_ همونهایی که تو رو هل دادن وسط این بازی. همون که این بلاها رو سرت آورد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
⚫️کانال گام دوم انقلاب ✌🏴