┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۸:
گوشهایم زنگ میزد و حرفهایش را درست نمیفهمیدم.
_ توی این فلش چیه؟
مکثی سنگین در کلامش نشست و سپس گفت:
_ اطلاعات محرمانه و پوشه های خاص که پته ی خیلیها رو میریزه رو آب.
گرمکن چرم مشکی رنگش در نظرم آشنا آمد. آن را کجا دیده بودم؟ بیحسی، عضلات پایم را تسخیر کرد. ذهنم دست از جستجو برنمیداشت. یادم آمد. خودش بود؛ همان که در صحنه ی تصادف، به ضرب و زور اسلحه، من را از دست آن کلاه کاسکت پوش دیوانه نجات داد. زندگیم را مدیون او بودم اما... اما او رهایم کرده بود و مسیر را برای مصیبتهای بعدیاش هموار.
سلولهای خاکستری مغزم یاری ام نمیدادند. نمیدانستم شریک دزد است یا رفیق قافله؛ ولی هرچه که بود نمیتوانست آدم خوب قصه باشد.
اصلاً منافقزاده را چه به معتمد بودن. دیگر حتم داشتم اگر خود آن ابلیس نباشد یک پایش وصل به اوست.
صدایی توی گوشم نعره میزد که این جا گیر افتاده ام تا پدر برای حفظ جانم وارد تله ی آن اهریمن شود. حفظ زندگی من حکم اهرم فشار برای کج کردن مسیر بابا را داشت. دیوانگی به سرم زد. میتوانستم به یک چشم برهم زدن، نفسم را قطع کنم تا برای بستن راه پدر مشتشان پر نباشد. چاقو را به سمت قلبم گرفتم و بالا بردم. مردن ترس داشت. بیقرار جیغ زدم:
_ برگ برنده تون نمی شم!
وحشت در صورتش دوید. دستانش را به
حالت تسلیم بالا برد و جلو آمد. فریاد زدم:
_ قدمی نزدیک بیای، قلبم رو پاره می کنم. چی می خواین از بابام؟! چی می خوااااااین هاا؟!
رنگش به وضوح مثال گچ دیوار شد.
_ دیوونگی نکن دختر. اون چاقو رو بیار پایین، من همه چیز رو برات توضیح می دم:
_ بی شرف، تو نون و نمک ما رو خوردی. تو رفیق طاها بودی. اما حالا...
چی می خوای؟ دنبال چی هستی؟ چرا من رو آوردی این جا؟ چرا؟!
نیروی صدایم بر پرده ی گوشم ناخن می کشید. دیگر او هم عنان اختیار به کف نداشت. مردانه و هراسان فریاد زد:
_ چون حاجی گفت!
حاجی یعنی سردار اسماعیل، پدر من؟
گریه ام قطع شد. زل زدم به خیرگی پروحشت چشمانش. دنبال صداقت در آن مردمک های روشن می گشتم. رمق نم کشیده ام اخطار اتمام می داد. هاله ای مبهم بینایی و شنوایی ام را احاطه کرد. ناگهان زیر پایم خالی شد.
دانیال هراسان به سمتم جهید و مچ دستم را گرفت تا قبل از زمین خوردن، من و چاقو را مهار کند. دیگر توانی برای کشمکش نداشتم. بی حال، روی سرامیک سرد آشپزخانه افتادم. دانیال چاقو را گرفت و نگران مقابلم زانو زد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
⚫️کانال گام دوم انقلاب ✌🏴
⚫️
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff