┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۹۶:
دستانم به وضوح میلرزیدند. انگشت بر ماشه داشتم اما قدرتی برای شلیک نه. ذهنم را خواند و گفت:
_ وقتی از ماشین پیاده شدم، به خاطر تصادف گیج بودم؛ واسه همین یه لحظه دانیال رو با عاصم اشتباه گرفتم. اون اسلحه رو بیار پایین، من با شمام. من این جام که کمکتون کنم.
میترسیدم. من دیگر به سایه ی خودم هم اعتماد نداشتم. در لحنش نگرانی موج میزد:
_ زهرا خانم، تا دیر نشده بذار وضعیت دانیال رو بررسی کنم، خواهش میکنم!
آدم بدهای این قصه، دلشوره ی جان رفیقشان را نداشتند. اما چشمان این مرد برای شنیدن صدای قلب دانیال دو دو میزد. سنگینی اسلحه غالب شد و از دستم افتاد. موجی چهارشانه بدون تعلل زانو زد و نبض مرد موطلایی را گرفت:
_ زنده ست! خدا رو شکر! زنده ست. باید برسونیمش بیمارستان. داره ازش خون می ره.
نفسی عمیق از عمق ریهام برخاست. پس این تنها بازمانده برای آن پیرزن زنده بود. عقیل اسلحهها را برداشت، دانیال قوی هیکل را به سختی روی دوشش انداخت و با گامهای سنگین به طرف ماشین دوید.
_ بدو زهرا خانم! بدو! این جا اصلاً امن نیست. هر لحظه ممکنه بقیهشون سر برسن. بدو!
دلهره بیخ گلویم را فشرد. چون جوجه اردکی باران خورده، لنگ لنگان به دنبالش دویدم. مرد موطلایی را روی صندلی عقب گذاشت. بخار نفسهای تندش یادم آورد که وجودم منجمد شده است.
_ چرا زل زدی به من؟! برو بشین تو ماشین دیگه.
در مقابل کنجکاوی شب گردان ماشین سوار که به نیمچه نیش ترمزی برای تماشای صحنه تصادف اکتفا میکردند، بی حرف روی صندلی جلو نشستم. با حرکت ماشین انتهای دلم کمی، فقط کمی، آرام گرفت. دستانم گزگز میکرد. خون دانیال مثل اسید پوستم را میسوزاند. به مانتوی مشکی ام چنگ زدم تا پاکش کنم. عقیل متوجه تشویشم شد. مشتی دستمال کاغذی از جعبه ی روی داشبورد برداشت و مقابلم گرفت. تضاد سفیدی دستمالها و سرخی خون، حالم را دگرگون کرد.
با حالت عصبی، بین انگشتانم چلاندمشان. نگاه نگرانم پی دانیال چرخید. چون کودکی خفته، روی صندلی، آرام گرفته بود. نور چراغهای پایه بلند اتوبان، با شتاب تند ماشین، یک به یک و پشت سر هم بر صورت طلایی اش رژه میرفتند. خیسی جریان دار خون روی چرم مشکی لباسش برق میزد. اشک امانم نمیداد.
ـــ همین طور داره ازش خون می ره.
عقیل شال سرمهای رنگ را از دور گردنش باز کرد و به دستم داد.
ـــ میتونی این رو بذاری روی زخمش؟
شال را گرفتم و روی صندلی چرخیدم. وجب به وجب بدنم درد میکرد. فرصت آخ گفتن نداشتم. لبه ی لباسش را کنار زدم و شال را روی زخمش فشردم. عقیل شتاب بیشتری به چرخ ها داد. نجوای زیر لبی اش را می شنیدم:
_ طاقت بیار، رفیق... طاقت بیار!
رقص پیچک وار خون بین انگشتان و زیر ناخنهایم طوفان به احوالم انداخت. بیاراده شروع به عق زدن کردم. عقیل نگاهی پر از دلسوزی بر ضعفم انداخت و آستینم را کشید.
_ شال رو بزار روی زخمش و بیا بشین سر جات.
سرگیجه و تهوع، چون موریانه، ته مانده ی نیرویم را میجویدند. بیرمق به صندلی ام تکیه دادم. کالبد یخ زدهام غرق شد در تبی سرد. از درون شراره ی آتش بودم و به ظاهر، آدمکی برفی.
نمیدانستم سرد است یا گرم. دلم هوای تازه میخواست. شیشه را پایین کشیدم و صورتم را بر لبه ی پنجره گذاشتم تا شاید طغیان معدهام آرام گیرد. ناگهان غریبهای را در آینه ی بغل دیدم. جا خوردم. این دخترک آل زده من بودم؟ این صورت پر از کبودی و زخم، گونه ی ورم کرده و چشمان به خون نشسته هیچ نشانی از آن زهرای چشم و ابرو مشکی با پوست سفید نداشتند. انگار مومیایی هزار ساله داشت در آینه تماشایم میکرد. میترسیدم کش موهای مشکی ام را بگشایم و تارهایش را جو گندمی ببینم. پدربزرگ راست میگفت: گاهی آدمها یک شبه پیر میشوند. من یک شبه مُردم.
پوست صورتم از فرط سرما بیحس شده بود. عقیل چند بار صدایم زد. پاسخ ندادم. رمق پاسخ نداشتم. عصبی، لباسم را کشید و پنجره را بالا داد. با ابروهای گره زده نگاهی کلافه به من انداخت و بخاری را روشن کرد. لرز با چکمهای پولادین به کالبدم حمله ور شد. گرمای ماشین پاسخگوی سیبری روحم نبود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff