گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش دوازدهم: دیگ و لاوک را که دید، از شادی لحظه‌ای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش سیزدهم: طارق نشسته روی کرسی، به طاقه‌های پارچه ی پشت سرش تکیه داده و در خواب بود. جوانکی بود با موی بلند و صورتی لاغر و دراز. ابراهیم از پشت شیشه ی موج دار، او را دید. پیر مردی که در دکان کناری، پوستین و گلیم می فروخت به او گفت: «نگران نباش! حواسم به دکانت بود!» ابراهیم آرام در را باز کرد و آمد تو. طارق تکان نخورد. دلش نیامد بیدارش کند. گوشه ی دیگر، روی چارپایه ای نشست که روکشی از مخمل آبی روشن داشت. دانه های پخته و خوشمزه ی ذرت را با اشتها دندان زد. نمی دانست آمال چه چاشنی هایی به دیگ می زد که ذرت هایی که در آن می پختند، آن قدر نرم و خوشمزه می شدند! هنوز گرسنه بود، اما کلوچه را گذاشت توی برگ ذرت، برای طارق. برخاست و از کوزه ی روی طاقچه، کاسه ای آب ریخت و خورد. دکان سرد بود. دور از توپ ها و طاقه های پارچه، اجاقکی در انتهای دکان بود. شعله ای در آن ندید. با انبر، خاکسترهایش را به هم زد. زغال های سرخ را میان اجاق جمع کرد. از ته جعبه ای چوبی، یک بیلچه خاک زغال برداشت و روی زغال‌های اجاق ریخت. از نزدیک فوتشان کرد تا آتش در آنها افتاد و شعله‌ای درگرفت. چند زغال درشت از جعبه برداشت و کنار آتش گذاشت. دریچه ی دودکش قیف مانند بالای اجاق را باز کرد. عبایی پشمی از میخ چوبی روی دیوار برداشت و روی طارق کشید. چارپایه را آورد کنار اجاق و نشست. به شعله خیره شد. چهره ی آمال به نظرش آمد که با دلخوری، سکه را با انبر گرفت. لبخند زد. از دست طارق عصبانی بود. نمی‌توانست حدس بزند برای چه مزاحم آمال شده بود. پیرمرد آمد و پیاله‌ای به دستش داد. چند شلغم در آن بود. رویش آویشن پاشیده بود. ــ تا بخار ازش برمی‌خیزد، بخور تا گرم شوی! طارق که بیدار شد، بگو بیاید به او هم بدهم! ــ ممنونم ابوالفتح! طارق چشم باز کرد و کش و قوسی به خودش داد. ــ من بیدارم. موهایش را پشت سر جمع کرد و با تکه ریسمانی بست. کلوچه را گاز زد و بعد به سوی ابوالفتح گرفت. ــ بفرما! ــ نوش جان! ابوالفتح رفت. ابراهیم آمد بالای سر طارق ایستاد و تند نگاهش کرد. طارق نتوانست کلوچه را قورت دهد. ابراهیم موی بسته اش را گرفت و کشید. طارق مجبور شد بایستد ابراهیم چشم در چشمش دوخت. ــ ازت گله دارم پسر! حواست پرت است! دل به کار نمی‌دهی! تعریف کن چرا وقتی دکان را به تو می‌سپارم و می‌روم، در را می‌بندی و در بازار پرسه می‌زنی؟ چرا مزاحم مردم می‌شوی؟ چرا در را باز می‌گذاری و می‌خوابی؟ ــ ببخشید! ناخواسته خوابم برد! شانه بالا برد و چشم‌های ریزش را گشاد کرد. ــ قضیه ی مزاحم مردم شدن دیگر چه صیغه‌ای است؟ ــ آن دختری که همین کلوچه‌ها را می‌فروشد، به من گفت که مزاحمش شده‌ای. ــ کدام مزاحمت، ارباب؟ من می‌دانم به او علاقمند شده‌اید، او را زیر نظر گرفتم. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff