گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۷: تا نیمه شب در بسترش دست زیر سر گذاشت و به رق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۸: ــ انگار استخوان‌هایم دارد از گوشت بیرون می‌آید! ابراهیم گفت: «ما کجا و این جا کجا! خدا کند احتراممان شکسته نشود!» مادر که تحت تاثیر آویز‌های گران بها، ظروف چینی، پرده‌های گلدار و فرش‌های رنگارنگ قرار گرفته بود، گفت: «آمدند که آمدیم!» ــ آن ها از کجا به کجا آمدند و ما از کجا به کجا آمدیم! ــ آن ها برای تو آمدند و ما برای حبه آمدیم! خودت را دست کم نگیر! زمانی گذشت تا عبدالکریم و همسرش آمدند و خوش آمد گفتند. مادر گفت: «دیشب زحمت کشیدید و به خانه ی ما آمدید! شرمنده ی فروتنی شما شدیم! آمدیم تا تشکر کنیم!» خدمتکار میوه و شیرینی آورد. عبدالکریم به ابراهیم گفت: «قصد دارم هفته ی دیگر سفری دریایی را به سوی اسکندریه و تونس و مغرب آغاز کنم. خوب است وقت را تلف نکنی و برای همراهی با کاروان آماده شوی! شاید به اندلس هم سری زدیم!» مادر پرسید: «حبه کجاست؟» مادرش گفت: «خواب است!» ــ همانطور که دیشب گفته شد، اگر ابراهیم بخواهد مرا بگذارد و به سفر برود، باید همسری بگیرد تا در غیاب او همدم و مونس من باشد. حالا آمده‌ام آن نازنین را برای ابراهیم خواستگاری کنم. نمی‌شود که عروسم را نبینم و بروم! ابراهیم گفت: «من به زودی عازم سفر حج خواهم شد. اگر افتخار دامادی شما را پیدا کنم، در سفرهای بعدی در خدمتتان خواهم بود!» مادر حبه خندید. ــ عذر ما را بپذیرید! حبه نامزد دارد! عموزاده‌اش از او خواستگاری کرده است! برای خودش تجارت خانه‌ای دارد! شرط ما این بود که با ما زندگی کند و حبه همین جا بماند؛ او هم قبول کرد. عبدالکریم دستی به شانه ی ابراهیم زد. ــ همانطور که دیشب گفتم، چیزی که فراوان است، دختر شایسته است! لبخند از لب‌های مادر پرید. ــ پس شما فقط برای این آمده بودید که پسرم را به نوکری بگیرید؟ عبدالکریم گفت: «به بازار زرگرها رفته بودیم تا برای حبه زینت آلات بگیریم؛ در مسیر برگشت به شما هم سری زدیم.» ابراهیم نمی‌توانست شادی اش را پنهان کند. خنده کنان گفت: «مادر عزیزم فکر کرده بود شما حبه را با خود به خانه ی ما آورده‌اید تا من او را ببینم و طالبش شوم! سوء تفاهمی بود که شکر خدا به خیر گذشت! نه شما او را به این قصد به خانه ی ما آوردید و نه من طالب او هستم! نه حبه به خانه ی ما می‌آید و به مادرم خدمت می‌کند و نه من دکانم را می‌فروشم و مباشر شما می‌شوم!» ایستاد. ــ نه مشکی دریده و نه روغنی ریخته است! مادر به سختی از جا برخاست. ــ آن روغن مار هم افاقه‌ای نکرد! ابراهیم الاغ را به صاحبش سپرد و به بازارچه رفت. آمال را که دید، پا سست کرد تا بهانه‌ای برای حرف زدن پیدا کند. هنوز جای انبر روی پیشانی‌اش بود. مانع بزرگی به اسم حبه به راحتی از جلو راهش کنار رفته بود. اگر در این باره حرف می‌زد آمال توجهی نشان نمی‌داد و می‌گفت: «کاش خواستگاری ات را پذیرفته بود!» تصمیم گرفت خوابی را که دیده بود برایش نقل کند، جلو رفت و سکه‌ای به طرفش گرفت. ــ سلام یک کلوچه و یک ذرت! خانه ی عبدالکریم چیزی نخورده بود. گرسنه بود. نزدیک ظهر بود. هارون در دکه با دونفر حرف می زد و دستی را که می لرزید، توی صورت آن ها تکان می داد. آمال به ابراهیم خیره شد. سکه را گرفت و با دقت به آن نگاه کرد. سکه را در پیاله نینداخت؛ در جیبش گذاشت. برای ابراهیم عجیب بود که این بار اثری از خشم و ناراحتی در چهره ی آمال نمی دید. از فرصت استفاده کرد و گفت: «دیشب هیچ امیدی نداشتم که دوباره به این جا بیایم و تو را ببینم! پس از ساعت ها بیداری به خواب رفتم و خواب تو را دیدم! در خواب سکه ای دادم و کلوچه ای از تو گرفتم؛ کلوچه ای که به من دادی، می درخشید! نمی دانم معنایش چیست! باید از ابوالفتح بپرسم!» چشمان آمال به اشک نشست. شگفت زده گفت: «باورکردنی نیست!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff