┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۳:
ابن خالد آن شب را نتوانست راحت بخوابد. همسرش زود به خواب رفت، اما او در بسترش جا به جا میشد و فکر میکرد. انتظار روز را میکشید تا خودش را به ابراهیم برساند.
میخواست بپرسد:
«آن سفر را در خواب ندیدهای؟»
شاید گوشه ی مقام رأس الحسین خواب او را در ربوده و با خود به سفر خیالی و اسرارآمیز برده است؟
یادش آمد که ابراهیم گفته بود سرش را تراشیده بوده است. یعنی در منا قربانی کرده و سرش را تراشیده بود؟ در خواب که نمیتوانسته است سرش را بتراشد! ابراهیم با ابوالفتح در عرفات حرف زده بود. عجب ماجرای معجزه آسایی بود! اگر آن ماجرا راست بود که دوست داشت باور کند راست است، معنایش آن بود که محمد بن علی از راه دور از کارها و فکرهای پیروانش خبر دارد.
این اهمیتش از آن سفر شگفت انگیز کمتر نبود. کسی که چنان تواناییهای خدادادی داشت، میتوانست از هر خطایی معصوم باشد و همه ی رازها را بداند. از این که امام چنان مقام بیمانندی داشت، هیجان زده شد و چشمانش به اشک نشست. به ابراهیم غبطه خورد که چنان سعادتی پیدا کرده بود که همسفر امامش شود! به او حق داد که با وجود چراغی که در قلب داشت در قعر ظلمت سیاهچال، دلش روشن باشد و با مولای مهربانش حرف بزند! ناگهان صدای اذان صبح به گوشش رسید. شب به سرعت گذشته بود.
همسرش را برای نماز بیدار کرد و گیج و خواب آلود به حیاط رفت تا وضو بگیرد. آب را که به صورت زد، به کشف تازهای رسید. باز از هیجان به خود لرزید.
بین همه ی کسانی که ابراهیم را در قفس دیدند چرا من به این فکر افتادم که سر از این ماجرا درآورم؟
در حقیقت من ابراهیم را برای پاسخ به کنجکاویام برنگزیدم، بلکه برگزیده شده ام تا آنچه را اتفاق افتاده است بشنوم و شاهد بقیه ی این ماجرا باشم! دعوت شدهام تا شمع خاموش درونم را روشن کنند!
بعد از نماز، اُم جنان گفت:
«دیشب دوبار بیدار شدم و دیدم که تو همچنان بیداری و به سقف خیره نگاه میکنی! چه شده است؟ بدهکار شدهای؟ بلایی بر سر ابراهیم آمده است؟ به من بگو!»
ابن خالد که دوست داشت در این باره با محرمی حرف بزند، ماجرا را برای همسرش تعریف کرد.
¤¤¤¤¤
شمع تازهای را با شعله ی مشعل، روشن کرد و روی اشکهای خشکیده ی شمعهای قبلی ایستاند. نگهبان که رفت، پیشانی ابراهیم را بوسید و سطل را بیرون گذاشت. نشست. کلوچه و شیشهای از دستمالی بیرون آورد و به او داد.
ــ شربت عسل و گلاب است؛ حالت را جا میآورد!
ابراهیم در شیشه را باز کرد و بویید.
ــ به به! چند ماهی بود که بوی گلاب به دماغم نخورده بود! ممنونم.
ــ همهاش را بنوش! شیشه را باید ببرم؛ دستور داروغه است!
ابراهیم چند جرعهای نوشید و لبخند زد.
ــ سلام بر حسین!
از دنیای بالا چه خبر؟
آن بالا خبری نیست. خبرها این جاست. دیشب نتوانستم بخوابم. آنچه گفتی هوش از سرم پراند و خواب از چشمانم ربود! به افسانه شبیهتر است تا واقعیت! صبح را ناچار تا ظهر خوابیدم. مشتاقتر از قبل لحظه شماری میکردم تا بیایم و ببینمت! شاید امام که تو را برای آن سفر برگزید، مرا هم برگزیده باشد تا این ماجرا را بشنوم و کمک کنم از این جا رها شوی! مرا دست کم نگیر! دوستان با نفوذی دارم، حتی در دربار. با عبدالملک زیات که وزیر معتصم است، هم شاگردی بودم. مدتی پیش او را در بازار دیدم؛ مرا به یاد آورد و حالم را پرسید.
باید میدیدی با چه شکوه و جلالی آمده بود!
دهها نگهبان و خدمتکار همراهش بودند. قسمتی از بازار را برایش قرق کرده بودند. شیشه ای عطر زعفران به او دادم. نگهبانی آن را گرفت تا بررسی کند سمی در آن نباشد. عطر گرانی بود! بهایش را نداد. پشیمان شدم که عطر را نشانش دادم. حالا فکر میکنم کار خوبی کرده ام. شاید به دیدنش بروم و او بخواهد لطفم را جبران کند!
ــ چه خوش خیالی، ابن خالد!
به دستور او مرا به بغداد آورده و به سیاهچال انداختهاند. نمیخواسته است این ماجرا در دمشق بر سر زبانها بیفتد. به بغدادم آورده است تا سر به نیستم کند. به صلاح نبوده است در دمشق کارم را بسازند! میترسیده اند مردم کنجکاو شوند، از ماجرا سر درآورند و در نتیجه به شهرت و محبوبیت امام جواد افزوده شود.
ــ اگر چنین بود، دستور میداد در راه گم و گورت کنند! برنامه ی دیگری دارند، خدا را چه دیدی؟ شاید او هم به راه راست هدایت شود!
ــ گمان نمیکنم! هستند کسانی که حقیقت را میدانند، اما آن را قربانی قدرت و مقام میکنند!
ــ شاید او از این گروه نباشد! مرد دانشمندی است! روزگاری از منتقدان حکومت بنی عباس بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff