┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۵:
آنها آمدند. ابوالفتح به مادرم گفت:
«ابراهیم با کاروان ما نیامد. قرار شد اگر توانست با آخرین کاروان حرکت کند. کی به سفر حج رفت و کی بازگشت؟ با کدام کاروان رفت؟
مادرم گفت:
«یادتان است که من بیمار بودم. پسر بیچارهام نتوانست به حج برود. به امید خدا سال بعد میرود! شاید من و همسرش هم با او برویم!»
اُم جیران به مادرم گفت:
معنی این حرفها چیست؟ من و ابوالفتح، ابراهیم را در عرفات دیدیم و با او حرف زدیم. برافروخته بود و خسته.
در جواب من که پرسیدم با کدام کاروان آمدهای؟ گریه میکرد.
گفت:
با کاروان نیامده است؛ با یک راهنما آمده است. بعد هم خداحافظی کرد و با جوانی رفت. ما خیلی خوشحال شدیم که بالأخره توانسته بود راهی شود!
ابوالفتح گفت:
«بعد از آن دیگر او را ندیدیم.»
ابن خالد چنان خندید که صدایش داخل راهرو پیچید. یکی از زندانیان رو به رو گفت:
«باز یکی به سرش زده است!»
دیگری گفت:
«خوش به حال کسی که دیوانه شود تا نفهمد کجاست و چه میکشد!»
ابن خالد این بار بی صدا خندید و گفت:
«چه صحنه ی عجیبی بوده است. بدجور در تله افتادی! میگفتی...»
ــ همه به من خیره شدند.
مادرم گفت:
«از سفر حلب که برگشت، دیدم سرش را تراشیده است. یک هفته هم نشد. آمال گفت موهای بلندش را دوست داشتم. ناراحت شدم که این کار را کرده است. گفت دوست دارد سرش هوایی بخورد.»
همه ساکت شدند. میدانستند جواب آن معمای حل ناشدنی، پیش من است.
اُم جیران گفت:
«تا نگویی ماجرا از چه قرار است، رهایت نمی کنم.
عاقبت میخ های نگاهشان را تاب نیاوردم.
گفتم:
«بنشینید.»
دورم نشستند. قول گرفتم که در این باره با کسی حرف نزنند.بعد ماجرا را تعریف کردم. گفتم که پیش از حرکتم به سوی حلب، امام به سراغم آمد و مرا به کوفه و مدینه و مکه برد و بازگرداند. همه گریه میکردند. شعبان و ابوالفتح به دست و پایم افتادند.
مادرم به زانویش میزد و میگفت:
مزد دل شکستهات را گرفتی! من دلت را شکستم و تو از گل نازکتر به من نگفتی! گوارایت باشد پسرم! کسی نداند، خدا و حجتش که میدانند! خیلی دعایت کردم!
از خانه که بیرون میرفتی، برایت گریه میکردم!
ــ ابوالفتح گفت:
«دعای خیر مادرت، بی تأثیر نبوده است!»
اُم جیران گفت:
«چرا امام را به ما نشان ندادی؟ ما در این سفر نتوانستیم ایشان را ببینیم!»
گفتم:
«امام همان جوانی بود که در عرفات همراهم بود!»
گفت:
«عجب چهره ی گیرایی داشت؛ با خودم گفتم ابراهیم چه رفیق زیبا و متینی پیدا کرده است!»
جایت خالی! شور و حال عجیبی برپا شده بود.
ابراهیم اشکش را پاک کرد.
دوست داشتم آن ماجرا مکتوم و سر به مهر بماند، اما نشد. اگر در عرفات، ناخواسته با ابوالفتح و اُم جیران رو در رو نمیشدم، شاید کارم به این جا نمیکشید.
ابن خالد گفت:
«لابد آن هم حکمتی دارد. باید دید حکمتش چیست؟ از طرفی این افتخار را داشتهای که چند روز با امام باشی و بالاترین لذتها را بچشی و عجایبی را ببینی! حالا این روزها باید این روی سکه را هم شاهد باشی و شکیبایی کنی!
برای کسی که چراغی به همراه دارد، ظلمت سیاهچال بیمعناست! همه ی این ماجرا زیباست!»
ــ این بود همه ی آنچه میدانستم. نمیدانم این ماجرا چه گونه در دمشق مشهور شد و به گوش خبرچینان و مفتشان و جاسوسان رسید! برایم مهم نیست. امیدوارم کنجکاوی ات ارضا شده باشد. چنانچه دیگر به دیدنم نیایی، ناراحت نمی شوم.
از آن عنایت برخوردار شدم و شکرگزارم!
بر این محنت هم صبر میکنم!
همان طور که گفتی، حکمت و مصلحتی در کار است. تو این ماجرا را برای هر کسی نقل نکن! نمیخواهم کار تو هم به سیاهچال بکشد!
بنی عباس مثل بنی امیه، آل علی را رقیب خود میدانند. باور دارند که امامان بالاترین تهدید برای حکومت ظالمانه و غاصبانه ی آن هایند. پس هیچ کرامتی را از آنها تحمل نمیکنند. میترسند دلهای مردم بیش از پیش متوجه حقانیت امامان شود!
از شمع چیزی نمانده بود. نگهبان آمد و منتظر ماند. ابن خالد ایستاد و شیشه را برداشت.
ــ من گمان کنم این رشته سر دراز دارد! هنوز این سرگذشت به پایان نرسیده است. باید صبر کنیم و ببینیم!
نگهبان سطل را داخل گذاشت. قفل را از حلقه گشود و بیرون ایستاد. شمع انگار خسته شده باشد، قد کشید و خاموش شد. ابن خالد، ابراهیم را در آغوش کشید و رفت.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff