گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۰: ابن خالد ماجرای ابراهیم را تعریف کرد و گفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۱: ــ وقتی مأمون به بغداد آمد، از او استقبال خوبی نشد. چندان محبوب نبود. بنی عباس از او خوششان نمی‌آمد، چون برادرش امین را کشته بود. علویان کینه‌اش را به دل داشتند، چون علی بن موسی الرضا را مسموم کرده بود. برای آن که وجهه‌ای کسب کند، این شهر را بازسازی کرد و ابن رضا را از مدینه به پایتخت آورد تا به ظاهر از او دلجویی کند. در واقع می‌خواست پای او را از کودکی به دربار باز کند و او را همانند درباریان اهل خوشگذرانی و عیش و نوش بار بیاورد و زیر نظر داشته باشد. در ابتدا شاید فکر می‌کرد که ابن رضا کودکی معمولی است که می‌شود سرش را در دربار گرم کرد. تازه ابن رضا به بغداد آمده بود که روزی مأمون هوس کرد به شکار برود. با پیش قراولان و نگهبانان و همراهان و بازها و سگان شکارچی از کوچه ی پشت قصرش می‌گذشتند. در آن کوچه، بچه‌ها مشغول بازی بودند. بچه‌ها تا پارس سگان و صدای سم اسبان را می‌شنوند و گرد و خاک و پیش قراولان را می‌بینند که پیش می‌تازند و نزدیک می‌شوند، وحشت زده فرار می‌کنند. ــ من هم بودم؛ جایی پناه می‌گرفتم! شاید گمان می‌کردم حمله‌ای در کار است! ــ تنها کسی که در آن ازدحام، خونسردی اش را حفظ کرد و نترسید و فرار نکرد، کودکی نه ساله بود. مأمون که تحت تأثیر متانت و شجاعت آن کودک زیبا قرار گرفته بود، دست بالا برد و دستور داد همه بایستند. سوار بر اسب به او نزدیک شد و پرسید: «چرا مانند دیگر کودکان فرار نکردی؟» آن کودک با آرامش پاسخ داد: «نه راه تنگ است، نه جرمی مرتکب شده‌ام که بترسم و بگریزم! گمان هم نمی‌برم که تو کودکی را که جرمی نکرده است، بازخواست کنی!» مأمون چنان از او خوشش آمد که پرسید: «نام تو و پدرت چیست؟» آن کودک گفت: «من محمد فرزند علی بن موسی الرضا هستم!» مأمون مبهوت ماند و گفت: «پس آن یتیم تویی! از چنان پدری چنین فرزندی عجیب نیست!» این ماجرا را یکی از نگهبانان که خود شاهد این صحنه بوده است، برایم نقل کرد. دیگران هم گفته‌اند، شاید پس از این دیدار و گفتگو بود که مأمون تصمیم گرفت دخترش را به امام تزویج کند. ــ پدری را کشت و به پسرش دختر داد! سیاست حیله گری، چه بازی‌هایی دارد! ــ بنی عباس با این وصلت مخالف بودند. به مأمون می‌گفتند: «به تازگی با مرگ ولی عهدت علی بن موسی، خلافت به بنی عباس بازگشته است. اگر دخترت را به محمد بن علی بدهی و فرزندی از آن ها به هم برسد، تهدید دوباره‌ای خواهد بود. ممکن است آن فرزند که نوه ی توست، وارث خلافت شود و حکومت به دست آل علی بیفتد. آنها را قلع و قمع نکرده‌ایم که پس از آن همه جنگ و کشتار علویان، خلافت را به کسانی واگذاریم که کینه‌مان را در دل دارند! اگر چنین شود، همه خواهند گفت حق به حقدار رسیده است! هم قدرت و حکومت را از دست می‌دهیم، هم آبرویمان می‌رود! مأمون هم دلایل خودش را داشت. می‌گفت: «ترتیبی می‌دهیم که فرزند آن ها هرگز خلافت را به ارث نبرد. از طرفی اگر دخترم همسر ابن رضا شود، از آن چه در خانه‌شان می‌گذرد، از رفت و آمدها و نامه‌ها با خبر خواهم شد. من دخترم را بهتر از شما می‌شناسم! او بازیگوش و سر به هواست. تحت تاثیر جنبه‌های معنوی شوهرش قرار نمی‌گیرد! ساعتی نیست که با برادرش جعفر برای تصاحب جوجه یا بزغاله‌ای که در باغ می‌بیند، دعوا نکند و به سر و صورتش ناخن نکشد. ــ می‌خواهم ابن رضا کنار دستم باشد. در دربار و در قصری مجلل زندگی کند و سرش به عیش و نوش و بازی با بچه‌ها گرم شود و همه ببینند که اهل بیت اگر دربارنشین شوند، با بقیه فرقی نخواهند داشت! بنی عباس می‌گفتند: «مگر پدرش به دربار و زندگی شاهانه اعتنایی کرد؟ در مرو، تو در قصرت زندگی می‌کردی و او در خانه‌ای خشت و گلی! هرگز نتوانستی او را آلوده ی قدرت و ثروت و خوشگذرانی کنی!» مأمون می‌گفت: «زمانی که علی بن موسی را از مدینه به مرو کشاندم و مجبورش کردم ولایت عهدی‌ام را بپذیرد، بیش از پنجاه سالش بود. دیگر رغبتی به دنیا نداشت. ابن رضا نه ساله است. او را دیدم که در کوچه با کودکان بازی می‌کرد. اگر بتوانیم سرش را در دربار گرم کنیم. به هدفمان رسیده‌ایم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff