گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۳: ــ جایت خالی بود، ابن خالد! مجلس را چنان سک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۴: باور کن اگر امام ساکت می‌ماند، نوبت به رقص و می‌گساری هم می‌رسید. می‌خواستند قبح گناه را قدم به قدم بشکنند و بگویند وقتی اهل بیت مخالفتی نمی‌کنند، بهتر است دیگران هم ساکت بمانند. به نظرم غیر از امام، کسی نمی‌توانست تحت تأثیر آن جشن باشکوه قرار نگیرد و بانگ برآورد. ابهت آن مجلس و حضور مقامات عالی رتبه و دانشمندان و چهره‌های برجسته و کنیزان زیبارو، چنان مرا گرفته بود که سعی می‌کردم دست از پا خطا نکنم و حرکتی نا به جا از من سر نزند. هرگز جرأت نمی‌کردم که مانند امام بتوانم در مقابل پادشاهِ نیمی از جهان، به اعتراض فریاد برآورم و جلو آن برنامه ی مزدورانه را بگیرم! کودکی نه ساله چنین کرد. جشن دامادی‌اش بود، اما او به وظیفه ی الهی‌اش می‌اندیشید. خدا در نظرش چنان بزرگ بود که چیزی را جز او نمی‌دید! مؤمن واقعی کسی است که بتواند در حساس‌ترین لحظه در برابر فرمانروایان سرکش بایستد و آنچه را حق است بر زبان بیاورد. کجا می‌شود امام را مقایسه کرد با قضات و دانشمندانی مزدور که در آن ضیافت افسانه‌ای، گوش به موسیقی سپرده بودند و از هر خوردنی و نوشیدنی که دور می‌چرخاندند، شکمشان را می‌انباشتند و نگاهشان به کنیزان و غلامان نوجوان بود! تنها اندیشه و آرزوی آنها این بود که نگاه مأمون لحظه‌ای متوجهشان شود تا بتوانند همراه با کرنش و تعظیم، مراتب خاکساری و بندگی را نثار خداوندگارشان کنند! ــ کاش بودم و قیافه مأمون را می‌دیدم که هرچه رشته بود، پنبه شد! کار انسان به کجا می‌کشد که این نشانه‌ها را می‌بیند و باز دست از لجاجت و گمراهی نمی‌کشد؟ ــ پدرش هارون هم همین طور بود. زمانی که موسی بن جعفر را در همین شهر زندانی کرده بود، برایش خبر آوردند که آن حضرت شب و روز را به عبادت می‌گذراند و با خدای خودش خلوت و سوز و گدازی دارد. دستور داد مغنیه‌ای زیبا رو و همه فن حریف را به سراغش بفرستند تا او را با رقص و آوازش سرگرم کند و از عبادت باز دارد. پس از چند روز که سراغ مغنیه را گرفت، به او گفتند که توبه کرده و مشغول عبادت شده است. هارون او را طلبید و گفت: «قرار بود زندانی را به دنیا متمایل سازی، نه آن که خودت ترک دنیا کنی!» زن گفت: «هر ناز و کرشمه‌ای که می‌دانستم به کار زدم، اما او به من توجهی نشان نداد و همچنان مشغول عبادت بود.» به او گفتم: «سرورم من سراپا در خدمت شما هستم چرا به من بی‌توجهید؟» گفت: «پس خوب نگاه کن که با بودن این‌ها چه نیازی به تو دارم! ناگهان خود را در باغی چون بهشت دیدم که ده‌ها کنیز که زیباتر از آن ها ندیده بودم، به دور زندانی می‌گشتند و خدمتگزاری می‌کردند. با دیدن این صحنه فهمیدم که او از اولیای الهی است و من عمرم را در گناه و بطالت گذرانده‌ام. بنابراین توبه کردم و مشغول عبادت شدم.» فکر می‌کنی هارون از شنیدن این ماجرا متنبه شد و امام را از زندان رها کرد؟ نه! او امام را می‌شناخت، اما نمی‌توانست دل از حکومت بکند. از هارون نقل می‌کنند که گفته است: «ملک عقیم است! حتی اگر فرزندم بخواهد آن را از من بگیرد، نابودش خواهم کرد!» به همان علت که نمرود و فرعون با ابراهیم و موسی سر ناسازگاری داشتند و به همان سبب که ابوجهل و ابولهب و ابوسفیان با پیامبر دشمنی می‌کردند. بنی امیه و بنی عباس و از جمله هارون و مأمون و معتصم نیز نمی‌توانند دل از جاذبه‌های دنیا ببرند و تسلیم حق شوند و حکومت را به اهلش واگذارند. فکر می‌کنی مأمون با دیدن ماجرای مخارق، چشم دلش باز شد و به راه آمد؟ نهیب امام را و فلج شدن دست مخارق را همه در آن لحظه شنیدند و دیدند. شنیدم روز بعد طبیبی که از شاگردان بختیشوع بوده است به دستور مأمون مخارق را معاینه کرده و گفته بود که او از هیجان فراوان دچار سکته‌ای خفیف شده و دستش از کار افتاده است. ــ می‌خواهند ننگ را با رنگ پاک کنند! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff