گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۴: دنبال حرفش را گرفت. ــ اصلاً شاید دستگیری
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۵: ابن خالد که ابتدا کنجکاو بود به سخنان مردم گوش کند، حالا آرزو می‌کرد کاش می‌توانست صدایی نشنود! ناگهان دری باز شد و چند نگهبان بیرون دویدند و جمعیت را کنار زدند. قاضی القضات و دیگری که همراهش بود، وارد سرسرا شدند. همه ناچار سر فرود آوردند و احترام کردند. هر کس می‌خواست حرفی بزند، نگهبانان با چشم غره‌ای ساکتش می‌کردند. قاضی القضات لاغر و کوتاه بود و صورت تکیده‌ای داشت. عمامه ی بزرگ و لباس‌هایش از گرانبهاترین پارچه‌ها بودند. عصایی مرصع به دست راستش بود. چنان اخم کرده بود که کسی جرأت نکرد به او نزدیک شود. به کسی نگاه نمی‌کرد و چشمش به رو به رو دوخته بود. تسبیحی با دانه‌های فیروزه‌ای در دست دیگرش بود و ذکر می‌گفت. ابن مشحون از همان اتاق بیرون آمد. متواضعانه بیخ گوش مرد چاق و کوسه‌ای که همراه قاضی القضات بود، چیزی گفت و ابن خالد را نشان داد. مرد به ابن خالد اشاره کرد که همراهش شود. ابن خالد فهمید او زرقان است. به او نزدیک شد و سلام کرد. زرقان که به مژه‌هایش سرمه کشیده بود، مچ دستش را گرفت و با صدای نازکی که به جثه‌اش نمی‌آمد گفت: «با من بیا! کنار نگهبان می‌ایستی تا خبرت کنم! داخل که آمدی، پرحرفی نمی‌کنی! اگر عالی جناب سؤالی کردند، کوتاه پاسخ می‌دهی! وقتی علامت دادم، بی‌معطلی می‌روی!» به همان اتاق اولی رسیدند. نگهبان تعظیم کنان در را باز کرد. قاضی القضات جای اخم را در لحظه‌ای به لبخند داد. عبا از دوش برداشت و وارد اتاق شد. زرقان میان در ایستاد و آهسته به ابن خالد گفت: «همین جا بایست تا خبرت کنم!» به نگهبانان اشاره کرد که بگذارند ابن خالد کنار در بماند. شیشه ی غالیه را گرفت، پا در اتاق گذاشت و در را بست. ابن مشحون دوباره پیدایش شد و بیخ گوشش گفت: «حواست را خوب جمع کن! خونسرد باش! فکر کن و بعد حرف بزن! مبادا نام من و استاد را به زبان آوری! به حوض و بچه‌ها نگاه نکن! توکلت به خدا باشد! کارها دست اوست!» رفت و میان جمعیت ناپدید شد. باز ساعتی گذشت تا زرقان در را باز کرد و اشاره کرد ابن خالد داخل شود. ابن ابی داوود با زیرپوشی بلند روی تخت دراز کشیده بود و بچه‌ها که هر کدام نامه ای در دست داشتند، دورش را گرفته بودند. عبا و قبا و عمامه‌اش به رخت آویزی آویزان بود. ریز می‌خندید و از خوشه ی انگور خود می‌خورد و دانه‌هایش را یکی یکی به دهان بچه‌ها می‌گذاشت. توجهی به ابن خالد نکرد. زرقان زیر نامه‌ای چیزی نوشت و به یکی از بچه‌ها داد تا برای مهر کردن به ابن ابی داوود بدهد. در همان حال گفت: «شیشه ی غالیه را این بنده درگاه، آورده است؛ تصدیق فرمودید که خیلی عالی است!» ابن ابی داوود نگین درشت انگشترش را در ماده ی قرمز رنگ زد و پای نامه‌ای کوبید. نیم نگاهی به ابن خالد انداخت. ــ عطاری؟ ــ ادویه فروشم قربان، اما با بهترین عطارهای بغداد دوستی دارم! غالیه‌ای که آورده‌ای برای هنگام قضاوت خوب است. این بار برایم عطری لطیف و شادی آور بیاور که کودکان می‌پسندند! ــ فقط کافی است امر بفرمایید! از چین و ما چین هم که شده است برایتان مهیا می‌کنم! ــ من دستی در عطریات ندارم! یک بار یکی از ری برایم عطر گل سرخ آورده بود که بوی دل انگیزی داشت! آن را به مأمون الرشید علیه الرحمه هدیه کردم. گفت: «پس خودت چی؟» گفتم: «شما استفاده کنید، من شما را می‌بویم!» خلیفه ی مرحوم بلند خندید و گفت: «تو شهرت خوبی نداری! به من نزدیک نشو!» تا مدتی آن را به محاسنش می‌زد. ادامه دارد ... ................................. 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff