گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۰: روی صندلی نشست و با شتاب و کنجکاوی شروع به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۱: نگهبان در سلول را باز کرد و زنجیر ابراهیم را به حلقه زد. ابن خالد شمع را روی طاقچه گذاشت و ابراهیم را در آغوش کشیدـ از دیدنش وحشت کرده بود. به روی خود نیاورد. حس کرد مشتی استخوان را در آغوش می‌فشارد. چشمانش بیش از پیش گود افتاده بود. چهره‌اش به رنگ گچ بود. به زور نفس می‌کشید. صدایش خش دار و ضعیف بود. خدا را شکر کرد که ابراهیم آینه‌ای نداشت تا خود را در آن ببیند. بوی چربی صابون می‌داد. پیراهن تمیزی پوشیده بود. مسواک زده بود و موهای سر و صورتش چرب نبود. کوزه ای شربت و ظرفی خرما روی سکو بود. آن ها را روی طاقچه گذاشت. نگهبان در را بست و رفت. ابن خالد کنار ابراهیم نشست و دستش را در دست گرفت. ابراهیم سرش را به دیوار تکیه داد. با دهان باز افتاده به او خیره شده بود. رگ شقیقه اش و استخوان گونه‌اش در سایه روشن شمع، به شکل عجیبی، برجسته به نظر می‌رسید. ــ چه می‌کنی با سیاهچال؟ در این سلول که تشک و بالشی نیست و به جز تاریکی مونسی نداری، چه طور روز و شب را می‌گذرانی؟ ــ بگو سیاهچال با من چه می‌کند! از روز و شب خبری ندارم، جز این که وقتی سطل را خالی می‌کنند، می‌فهمم روز شده است و وقتی کوزه ی آب به من می‌دهند، می‌فهمم شب شده است! غذا را که می‌دهند، می‌فهمم نیمروز است. نه می‌توانم کف این سلول بخوابم، نه می‌توانم بنشینم. «لا یموت فیها و لا یحیی» (در دوزخ نه می‌میرند و نه زنده‌اند.) همه ی کسانی که پیش از من این جا بودند، مُردند. زندانی‌های دیگری آوردند. آن ها هم بیشترشان مردند. به نظرت من هنوز زنده‌ام؟ ابن خالد نزدیک بود گریه‌اش بگیرد. نتوانست جواب دهد. ــ طاقت فرساست، اما تحمل می‌کنم! در ازای بهشت می‌ارزد! خواب و بیداری ام را نمی‌فهمم، اما هیچ وقت مانند این ایام فرصت نکرده بودم با خدای خودم خلوت کنم. همیشه و در هر موقعیتی خدا با ماست. این دلداری بزرگی است برای کسانی که به او ایمان دارند! ابراهیم دیگر شبیه ابراهیم قبلی نبود. در آن چند ماه، پنجاه سال پیر شده بود. به جایی رسیده بود که می‌توانست در تاریکی‌های متراکم سیاهچال، دست پیش ببرد و مرگ را که در کمین نشسته بود، لمس کند. هر طور بود، بر خود مسلط شد تا اشکش سرازیر نشود. ــ ببخش دوست عزیز که مدتی نتوانستم به دیدنت بیایم! رئیس زندان مانعم شده بود! ــ خوشحالم که دوباره می‌بینمت! چه طور توانستی دوباره به این جا بیایی؟ چه کرده‌ای که مرا به حمام بردند و لباس نو پوشاندند و دیروز تا حالا دو نوبت غذای گرمم داده اند؟ این ظرف خرما را هم برایم گذاشته‌اند. وضع و حالم را که می‌بینی! از من می‌شنوی، پولت را برای من دور نریز! به توصیه ی یکی از دوستان دانشمندم به سراغ قاضی القضات رفتم. خدا نصیب دشمن نکند! دیوان قضا انگار گوشه‌ای از جهنم بود! صد رحمت به این سیاهچال! از جایی که فاسقِ فاجری چون ابن ابی داوود بر آن ریاست دارد، چه انتظاری می‌توان داشت؟ ناچار شدم تا اندرونی قلمرو شیطان پیش بروم! باید می‌دیدی که قاضی‌القضات مملکت چه آلوده دامنی است! اجازه داد تو را ببینم به شرط آن که متقاعدت کنم دست از ادعایت برداری و در کوی و برزن جار بزنی که تو را فریفته‌اند و آنچه گفته‌ای دروغی یا خیالی بیش نبوده است! ــ آن از خدا بی‌خبر به آرزویش نخواهد رسید! اگر می‌خواستم منکر مقام امامم شوم، در همان دمشق این کار را کرده بودم تا از خانه و دکان و همسرم دور نیفتم و گرفتار سیاهچال نشوم! فرج نزدیک است! مثل دندان لقم که دارد می‌افتد. دیگر چیزی از وجودم به این دنیا بند نیست. من رفتنی‌ام! حلالم کن برادر! ــ ابن ابی داوود گفت اگر نتوانم متقاعدت کنم، تو را به تنور ابن زیات می‌اندازد و دارایی مرا مصادره می‌کند! ابراهیم سعی کرد بخندد. این بار او دست ابن خالد را گرفت. ادامه دارد ... ................................. 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff