┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۹۰:
مرد موطلایی چشم به صورت تشویش زدهام داشت اما تمام حواسش پی کلمات محکم آن تازه وارد بود.
_ یک: فلش و دختر با یه آدم زنده
و دو: فلش و دختر با یه جنازه.
شک نداشتم که او آدم خوب قصه نیست. خود ناشناس بود یا نوچهاش؟ نمیدانستم. نفسهایم سر به جنون گذاشت. تکههای یخ در خونم سرازیر شد. من از مردن نمیترسیدم اما از جان کندن برای مردن، چرا. چهره ی دانیال کلامی نمیگفت تا بفهمم چه در سرش میگذرد. صورت اضطراب آور مرد، ناخن کشید بر تخته سیاه دلهرهام.
ــــ در ضمن، فرصت زیادی واسه فکر کردن نداری؛ تا پنج میشمرم، اگه جوابی نیومد، خودم تصمیم میگیرم. آن ها من را هم کنار فلش میخواستند. ارزشم برایشان چه بود؟ چرا این معمای ترسناک را نمیتوانستم حل کنم؟ آخر چه اطلاعاتی و از چه کسانی آن فلش منحوس را سنگین کرده بود که این همه جان در ازایش سبکی میکرد؟ کاش روح از تنم دل میکند و خلاص میشدم از این آتش نمرود. تازه وارد شمارش را آغاز کرد و با قنداق اسلحه روی در ضرب گرفت.
_ یک...
ضربها چون چکش به جان اعصاب زلزله زدهام افتادند. به ناخوانی چشمان دانیال زل زدم. دلم نمیخواست برای جانم، امنیت گدایی کنم. اصلاً مگر توفیری هم داشت؟ اگر التماس هم میکردیم، باید برای حفظم میجنگید و چه کسی تضمین میکرد که دانیال پیروز میدان است؟
قلبم سر بر دیوار سینه میکوبید و چیزی به انفجارش نمانده بود. شمارش اعداد به چهار رسید. دانیال به سرعت چرخید و قبل از شنیده شدن عدد پنج، به سمت تازه وارد شلیک کرد. مرد با صدایی بی ترس دانیال را خطاب قرار داد.
_ پس تصمیمت را گرفتی؛ فلش و دختر با یه جنازه.
ناگهان در چشم بر هم زدنی، جنگ فشنگها آغاز شد. دست بر گوشهایم فشردم تا شاید از صدای گلولهها کم شود، اما بیفایده بود. وحشت را با مویرگهایم لمس میکردم. هیچ وقت حتی از هزار فرسخی ذهنم هم نمیگذشت که وسط تهران در چنین جهنمی گرفتار شوم. هر ثانیه برایم یک ساعت بود. دانیال تیراندازیها را بیجواب نمیگذاشت و من وحشت زده، انتظار انتهای بازی را میکشیدم.
اولین خشاب خالی شد. مرد موطلایی به سرعت مشغول جایگزینی شد. متحیر به فِرزی دستانش برای بیرون کشیدن خشاب جدید از جیب گرمکن نگاه کردم.
او کاملاً مجهز بود. سکوتی ترسناک بر روح مخدوش فضا نشست. دیگر از آن طرف گلولهای شلیک نمیشد. تازه وارد دیوانه، خشاب تمام کرده بود یا جان؟ کاش جان تمام کرده باشد.
بازوهایم را بغل گرفتم تا لرزش صد ریشتریام را مهار کنم. دانیال نگاهی نگران به استیصالم انداخت. دوست داشتم مادر تکانم دهد و بگوید:
«بیدار شو... خواب بد میدیدی...»
مرد موطلایی کلتش را مسلح کرد و محتاطانه سرکی به آن طرف کشید. باز هم خبری از فریاد گلولهها نشد. نجوا کرد:
_ فکر کنم زدمش.
نیم خیز شد.
_ از جات تکون نمیخوری تا برگردم. اولین قدم را برنداشته بود که ناگهان ایستاد. چون تیر از کمان در رفته، به سرعت کمر صاف کرد و کلتش را به سمت مقابل گرفت. خواستم چرایی این حرکتش را بیابم که نزدیک شقیقه ام گرما را احساس کردم.
نفسم بند آمد. سرم را بالا گرفتم. لوله ی داغ اسلحه در یک وجبی ام قرار داشت. نفس کشیدن از خاطرم پرید. نگاه سنگی مرد قفل بود در خیرگی چشمان دانیال. اسلحه ی تازه وارد من را هدف داشت و کلت دانیال، مرد را. دوئل مردمکهایشان، سرنگ سرنگ ناامنی در رگهای خشکیده ام تزریق میکرد. تازه وارد با آن قد بلند و چهره ی سبزه اش انگار که به میهمانی آمده باشد، موهایش آب و شانه داشت و عطر غلیظی از کت و شلوار مشکیاش در هوا جولان میداد.
لبخند مطمئنش دلم را زیر و رو کرد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff