داستانی دیگر از جناب فضه👇 ورقة بن عبدالله ازدی میگوید: 🕋درحال طواف کعبه بودم که به زنی با بیانی نافذ برخوردم که بافصاحت میگفت: ای خدای بیت‌الحرام! مرا با بهترین موجودات (محمد و آلش) محشور فرما ای حُجاج!سروران من،بهترین‌برگزیدگان خدایند پرسیدم:به‌گمانم تو ازکنیزان اهلبیتی؟گفت:آری گفتم: خدمتگذار کدام‌یک از آنها بودی؟ پاسخ داد: من فضه ، کنیز فاطمه س بعد از طواف، هدیه‌ای به‌او دادم و گفتم: این صدقه نیست گفتم:خوشا به‌حالت،از فاطمه س بگو پس از وفات پدرش از او چه دیدی؟ چشمانش پر از اشک شد و گفت: دوباره حزنی‌عظیم در وجود من افروختی هنگامی که پیامبر ص از دنیا رفت، بزرگ و کوچک، دوست و بیگانه برایش غمگین و گریان و نالان شدند اما گریه هیچ‌کس به فاطمه س نمی‌رسید، ۷ روز درخانه ماند و هر روز گریه‌اش بیشتر میشد صبح روز هشتم که فرا رسید، حزنی را که در دل پنهان کرده بود، آشکار کرد،باحالتی آشفته از خانه خارج شد و با سخنان و رفتارش، یاد پیامبر و گفتارش را در ذهن‌ها زنده کرد ... ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff ═━━⊰❀🌹🦋🌹❀⊱━━═