*﷽* از جبهه آمده بود. وقتی دیدمش کلی خوشحال شدم و دویدم به طرفش و با همان خوشحالی و شعف بغلش کردم ، تا ببوسمش. دست انداختم دور کمرش ، با حالتی درد و زاری گفت : خواهر....! خواهر...! دست نزن دنده هام درد می کنن، گردنم درد میکنه ، خیلی اصرار کردم که بگوید برای چی درد می کشد ، ولی فقط می‌خندید و می‌گفت : درد میکنه دیگه...! بعداً فهمیدم زخمی شده بود و چند تا از دنده هایش شکسته بود. حتی روی زخم‌ها را هم نبسته بود که مبادا بی بی بفهمد و ناراحت شود. 📚 : سید پابرهنه ، ص۳۸ 👇 🏴 @gamedovomeenqelab