✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ²²
رسول: ب سختی میتونستم نفس بکشم ، وقتی نفس میکشیدم قفسه ی سینم درد میگرف ولی خب چ کنم ، سعی کردم بخوابم و ب خودم فشار نیارم ولی نشد ، نتونستم
نمیدونم چقد گذشت با صدای تقه ی در ب خودم اومدم ، چشمامو باز نکردم ولی بعد از چند دقیقه متوجه ی نگاهی سنگین رو خودم شدم و چشامو آروم باز کردم ، بابا محمد بود ، مامان، عزیز ، عمه و عمو مهدی
هیچ حرفی نمیزدم یعنی نمیدونستم چی باید بگم ، بقیه در موردم چ فکری میکنن ؟ بابا ب همشون گفته ؟ ریحانه همه چیو گفته؟ ینی اونا هم باور کردن ؟ تو افکارم بودم ک ی هو عزیز این سکوت اتاق رو شکست و گفت
عزیز: الهی دورت بگردم عزیزم، حالت خوبه رسولم ؟
ب سختی لب زدم و گفتم :
خوبم عزیز ، ببخشید نگران شدی قربونت برم
و عزیز متقابلا جواب داد
قفسه ی سینم درد گرفته بود نفسم تنگ بود ک ی دفعه ریحانه اومد تو ذهنم ندیده بودمش تو اتاق ، نکنه ریحانه...
ی دفعه سرمو آوردم بالا وبا لحن سوالی و بلند گفتم ریحانهههه؟ حالش خوبه ؟کجاست ؟
با این حرکت ناگهانیم قفسه ی سینم ب شدت درد گرفت
دستی رو سینم نشست ک آروم داشت ماساژ میداد اول فک کروم مامانِ ولی بعد اینکه نگاه کردم دیدم ریحانس ، نگاهمون تو هم قفل شد ، فقط ب چشماش نگاه میکردم حلقه ی اشک توش موج میزد
نفس عمیقی کشیدم از اینکه خیالم راحت شده ولی هنوز قفسه ی سینم درد میکرد
چرا هیچکی هیچی نمیگفت ؟ چرا اینجوری بد تر آزارم میدادن ؟ چرا ریحانه با اشکاش قلبم و ب درد می آورد ؟
از افکارم بیرون اومدم دیدم ریحانه با چشمای اشکی بهم نگاه میکنه میخواست حرف بزنه ک نزاشتم
گفتم : چرا با اشکات قلبمو ب درد میاری
با این حرفم گریش شدت گرفت نزدیکم شد و با همون گریه گفت :
رسول بخدا من پشیمونم، بخد..
نزاشتم ادامه بده گفتم هر چی بوده گذشته نمیخام راجبش حرف بزنم مهم فقط سالم بودنته
ک اینبار بابا اومد جلو و دستم رو تو دستش گرفت و گفت رسول ریحانه درست میگه ما پشیمونیم ، ما نزاشتیم از خودت دفاع کنی ، ما نزاشتیم ک ...
دستشو فشار دادم گفتم ب ریحانه هم گفتم هر چی بود گذشت من فراموش کردم شما هم فراموش کنید
عمو مهدی اومد جلو و با لبخند های همیشگیش بهم نگاه کرد و با صدای بلند گفت خب بسه دیگه لوسش کردین ..😂
پ.ن¹: پشیمونن...
پن²: لوسش کردین😃
پ.ن³: رسول گذشت ، بخشید
پ.ن⁴: مهم سلامتیِ ریحانس...😍
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930