✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ²⁶
یک هفته بعد :
رسول: آخ خدایا مرسی از اینجا خلاص شدم
محمد : کمتر غُر بزن بچه میگم بمونیااا
رسول : غُر ؟ اونم من ؟ عمرا بابا
محمد : خیلی خب بشین بریم
رسول: چشم فقط کجاااا؟؟
محمد : خونهههه😈
رسول: باباااا🙄
محمد : انتظار نداری ک تازه مرخص شدی ببرمت سایت ؟
رسول : ولی بابا من...
محمد : میریم خونه
محمد : معلوم بود دلخور شد ، بعد از حرفِ من دیگه حرفی نزد و سرشو ب سمت پنجره کج کرد و ب بیرون نگاه کرد ، دیگه ب سمت منم بر نمیگشت و نگاه نمیکرد
ولی مانع شدن من ب رفتن ب سایت برای حالِ خودش بود نه چیزِ دیگه ای
رسول : نمیدونم ولی هنوز فک میکنن من اطلاعات دادم ؟ خیانت کردم ؟ پس حرفایی ک زدن چی بود ؟
بیخیال شدم دیگه برام مهم نبود ، اونا ک هر چی خواستن گفتن اینم روش ، دیکه هیچی برام مهم نیست
رسیدیم خونه بی توجه و بدونِ نگاه کردن ب بابا تشکری کردم و خواستم پیاده شم ک گفت
محمد : رسول
رسول: رومو کردم طرفشو گفتم : گفتید نیام ، دیگه ادامه نمیدم و نمیام ، آره میدونم براتون بَده ، اینکه بچتون ب اسم ، اسم ک ن متهم جاسوسی باشه و همه باور کرده باشن حتی باباش ، این برام سخته تحملش ، ب خاطر همین ادامه نمیدم ، دیگه نمیکشم ، همون اولشم نباید اصرار میکردم ، آخه میدونید فک میکردم باورم کردید ولی حالا فهمیدم ک نه
محمد : رسول ، داری خیلی تند میری ، رسول از ماشین پیاده شدو رفت سمتِ در ، رسید ب در زنگو زد ، همون لحظه در باز شد اومد بره داخل ک یه دفعه پاهاش سست شد
یه دستشو گرفت ب دیوار و اون یکیو ب قلبش
سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش گفتم :
رسول بابا چیشد ؟ خوبی ؟
رسول : خوبم بریم تو
محمد : بریم بیمارستان
رسول : بریم تو
محمد : خواست بره تو ک مانع شدم و خودم کمکش کردم ، نمیتونس راه بره ، نفسش تنگ بود با خِر خِر نفس میکشید
نگرانش بودم ولی کو ، گوشِ شنوا ک گوش بده بریم بیمارستان
رفتیم تو بعد از سلامی ک با عطیه کرد رفت تو اتاقش
رفتم سمت اتاقِ ریحانه ک بره ببینه رسول چشه...
پ.ن¹: مرخص شد 😉
پ.ن²: باور کردن؟!
پ.ن³: قلبش 🫀
پ.ن⁴: لجبازی
پ.ن⁵: نظرات فراموش نشه هاااا
رفقا دیروز ب دلیل عاشورا فعالیت نداشتیم شرمنده ، از امروز پر قدرت تر ادامه میدیم هر چند ک بد تر ممبر ها و نظرات میاد پایین ولی ما
ادامه میدیم....
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930