خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_نودو_نهم نيمه شعبان راوی: جمعی از دوستان شهيد عصر روز نيمه شــ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ ايشــان از بچه هاي داوطلب ساده تر است. آقاي صياد قبل از نظامي بودن يك جوان حزب اللهي و مومن است. از نيروهاي هوانيروز، هر چه بگردي بهتر از ســروان شيرودي پيدا نمي كني، شيرودي در سرپل ذهاب با هليكوپتر خودش جلوي چندين پاتك عراق را گرفت. با اينكه فرمانده پايگاه هوايي شــده آنقدر ساده زندگي مي كند كه تعجب مي كنيد! وقتي هم از طرف ســازمان تربيت بدني چند جفت كفش ورزشــي آوردند يكي را دادم به شيرودي، با اينكه فرمانده بود اما كفش مناسبي نداشت. همان روز صحبت به اينجا رســيد كه آرزوي خودمان را بگوئيم. هر كسي چيزي گفت. بيشتر بچه ها آرزويشان شهادت بود. بعضي ها مثل شهيدسيد ابوالفضل كاظمي به شوخي مي گفتند: خدا بنده هاي خوب و پاك را ســوا مي كند. براي همين ما مرتب گناه مي كنيم كه مائكه سراغ ما را نگيرند! ما مي خواهيم حالا حالاها زنده باشم. بچه ها خنديدند و بعد هم نوبت ابراهيم شد. همــه منتظر آرزوي ابراهيم بودند. ابراهيــم مكثي كرد وگفت: آرزوي من شهادت هست ولي حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائيل شهيد شوم! صبح زود بود. از سنگرهاي كمين به سمت گيلان غرب برگشتم. وارد مقر سپاه شدم. برخاف هميشه هيچكس آنجا نبود. كمي گشتم ولی بي فايده بود.خيلي ترسيدم. نكند عراقي ها شهر را تصرف كرده اند! داخل حياط فرياد زدم: كســي اينجا نيست؟! درب يكي از اطاق ها باز شد. يكي از بچه ها اشاره كرد، بيا اينجا! وارد اتاق شدم. همه ساكت رو به قبله نشسته بودند! ابراهيم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صداي سوزناک مداحي مي كرد. براي دل خودش مي خواند. با امام زمان(عج) نجوا مي كرد. آنقدر سوز عجيبي در صدايش بود كه همه اشك مي ريختند. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd