🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part340 حالا یکی دوسال اینطرف آنطرفتر.. حرفش را ادامه میدهد. :+راستش خانم... میگن پی
💠♥️💠 ♥️💠 💠 طلا خوب و گرم حرف میزند و آدم دوست دارد ساعتها کنارش بنشیند. میخواهم از مسیح بیشتر بدانم،از دلیلش هم خبر ندارم!! :_مسیح بچگی اش چطوري بود؟ طلا نگاهش را از من میگیرد و به نقطه ي نامعلومی خیره میشود. انگار میخواهد تکتک روزهاي گذشته را به خاطر بیاورد. خط لبخندش عمیق میشود و میگوید :+خیلی شلوغ و پر جنب و جوش....از دیوار راست میرفتن بالا....یادمه یه بار از شمال که برگشتن،یه جوجه اردك با خودشون آورده بودن.شراره خانم میگفتن مجبور شدن اونو واسه آقامسیح بخرن... آقامسیح عاشق اون جوجه اردك بودن..میخواستن بیارنش تو اتاقشون اما شراره خانم منع کرده بودن... یه بار پنهونی جوجه ي بیچاره رو آوردن تو خونه... خانم،یهویی رفتن تو اتاق آقا...آقامسیح اونقدر هول شدن که جوجه رو پرت کردن تو سر شراره خانم.... جوجه ي بدبخت،بین موها و بیگودی هاي سرِ خانم گیر کرده بود و خانم از ترس بالا و پایین میپریدن...از تصور این صحنه،با صداي بلند میخندمـ. طلا هم از خنده ي من و یادآوري آن روزها میخندد. بلند و بی ملاحظه قهقهه میزنم که طلا سریع از جا بلند میشود :سلام به طرف ورودي برمیگردم که با دیدن مسیح جا میخورمـ. *مسیح* براي بار دوم،قهقهه اش را میبینم. چقدر خواستنی میشود. صداي سلامِ طلا میآید،اما نمیخواهم حتی ثانیه اي چشم از نیکی بردارم. مسخِ صورتش شده ام و ناخودآگاه با دیدن نیمرخ قشنگش لبخند میزنم. نیکی با شنیدن صداي طلا برمیگردد. هنوز آثار خنده از روي لبهایش پاك نشده. مرا که میبیند جا میخورد. بلند میشود و "سلام" میدهد. ناخودآگاه به طرفش کشیده میشوم؛بدون اینکه چشم از صورتش بردارم. دست خودم نیست وگرنه به پاهایم دستور ایست میدادم.یک قدمی اش که میرسم می ایستم. کیف و موبایل را روي میز،جلوي نیکی میگذارم،بدون اینکه چشم از او بگیرم. نیکی سرش را بالا میگیرد تا بتواند در صورتم نگاه کند. آرام میپرسد:خوبین؟ متوجه موقعیتم میشوم. سري به تأیید تکان میدهم و با چند سرفه ي مصلحتی،گلویم را صاف میکنم. صورتم را برمیگردانم:به چی می خندیدین؟ طلا میگوید:خاطره ي اردكتون رو برا خانم تعریف کردمـ... نیکی سرخ میشود و سرش را پایین میاندازد. دوباره به طرف نیکی برمیگردم. با خنده میگویم :من از این خاطره ها زیاد دارم...طلاخانم بیشتر واسه نیکی تعریف کن،تا بهتر بدونه من چه آتیش پاره اي بودم.... نیکی با خنده سرش را پایین میاندازد. طلا، "چشم،بااجازه" میگوید و تنهایمان میگذارد. کاش نمیرفت... من از تنها شدن با تو میترسم دختربچه جان! 💠 ♥️💠 💠♥️💠