✍ روایتی از مادر شهید محمدرضا دهقان 🔹 اربعین سال۹۳به پیاده روی اربعین رفتیم.محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید اما گفتیم که بگذار ببینیم اوضاع در چه حالی است تجربه کسب کنیم سال دیگر با هم برویم. 🔹 چفیه ای که دوستش هدیه داده بود را داد تا در حرم امام_حسین(ع) تبرک کنم.اما من در شلوغی های حرم گمش کردم و هر چه گشتم پیدایش نکردم و خلاصه برایش یک چفیه خریدم و تبرک کردم. 🔹به محمدرضا جریان را گفتم، میدانستم خیلی به چفیه علاقه داشت و از او عذرخواهی کردم اما او در جواب گفت که فدای سرت من حاجتم روا می شود. 🔹وقتی به تهران رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم و او در جواب گفت که اگر چیزی را در حرم ائمه گم کنی حاجت روا می شوی .من حاجتم این است که شهید بشوم .تا اربعین سال دیگر زنده نیستم 🔻من خیلی ناراحت شدم و در جوابش گفتم که به عراق میروی گفت جنگ فقط آنجا نیست در سوریه هم هست من در سوریه شهید میشوم. 🍃🌷 @ghafeshgh  👈👈