یا رئوف
حلقه در گوش
قسمت اول
نه آن روزی که پدرم در آرزوی فرزند پسری بود و نه آن روزی که مادرم بالای سر پسر نیمه جانش می گریست
و خدا را به شما سوگند میداد و من نفسم به شماره افتاده بود و حتی نه آن روزی که نامی چنین بامسما بر
من نهادند کسی به حکمت این همه اتفاق نیندیشیده بود.
اما اینک که در نزدیکترین مکان به شما ایستاده ام و 52 سال اتفاقات ریز و درشت زندگی ام را مرور میکنم
در می یابم که رشته ای افکنده بودید و به خاطر خواهی خویش همه جا می کشیدید و من در این میانه هراز گاهی نق و نوقی می کردم و گلایه ای از روزگار از عشق بیدارگر ، از مردم ، گلایه هایی از سر ندانستن و جهالت که خلق الانسان هلوا..
وقتی بچه چوپان 13 ساله ی بیابانگردی بودم و دخترک روسری گل گلی ارباب دل و دینم را به یغما برد و من مبتلای عشق زودرس شدم و هفت سال و حتی چندی بیش از هفت سال به پیغام و پسغام گذشت و به نخی یادگاری از روسری آن پری زاده دلخوش کرده بودم و آنگاه که در بیست و چند سالگی زمین و زمان را به هم دوختم تا بشود و نشد و من به دام طیبان روح و روان افتادم و بی خواب و مخمور شدم و زهر عشقی کشیدم و زجر هجری که مپرس.
شما ایستاده بودید سر راهم و شاید لبخند میزدید و من میگریستم که عاشق حکمت و مصلحت چه میداند و باز هنگامی که عشق مجازی پلی شد و به سوی عشق حقیقی که " المجاز قنطره الحقیقه " و دل از خار وخس کندم و دل در گروه معشوق ازلی و ابدی نهادم و همنشین شیران روزگاران و زاهدان شب و میدان داران عرصه غیرت و مجاهدن و شهادت شدم در بحبوحه جنگ و جدال و حرب و نبرد فرمانده شهیدم پرسش عجیب به میان آورد که در گردان مردی را می شناسم از اهالی محله امام رضا که دختری دارد که تو را سزد و اگر رضایت دهی میانه کار را بگیرم. من لطیفه ای بیش نمیدانستم. و از همه مهر و محبت و حب زمینی و نسوان دل کنده و دلگیر بودم. لبخندی تلخ زدم و سکوتی که نه از سر رضایت. اما مرتضی همان فرمانده شهیدم هر دو آنها را به فال نیک گرفت و این شد که چند ماهی بعد جوانک روستایی ژولیده ی از جنگ
برگشته که خانه و کاشانه اش در آن دوردست ها در چهارصد کیلومتری مشهد و روستای آیسک بود و عشق مجازی را در وجودش کشته بود در همین مشهد در خانه شیخی از جنس محراب و سنگر و سخت دوست داشتنی. دو زانو نشسته بود و تمام صورت و پیشانی غرق در عرق خجالت بود و آن شد که شما میخواستی بشود......
ادامه دارد
سیدعلیرضا مهرداد