هدایت شده از گاهی...قلم...
تجربه ای که گذشت با چاشنی اغراق! افتاده بودم روی تخت. ‌مثل همهٔ روزهای قبل. حالم خوب نبود. البته که فقط خودم می فهمیدم خوب نیستم. وگرنه همه چیز درست به نظر می رسید. صبحانه محمدامین را داده بودم. دستشویی هم رفته بود. صدای شبکه پویا هم می آمد. خودم را بیشتر مچاله کردم زیر پتو. نه خوابم می آمد، نه حال بلند شدن داشتم. صبح زنگ زده بودم مشاوره. احتمالا تنها مراجعی بودم که انقدر سریش طور سر کله صبح وقت دکتر را می گرفتم. زیر پتو تاریک نبود. رنگ روشن روتختی با گل‌های سرخش نور قرمزی انداخته بود روی دستم. مچم را گرفتم زیر نور. رد سرخی افتاد روی پوستم. دلم خواست خون باشد. زیاد به بریدن رگ دستم فکر می کردم. فاطمه سادات می گفت یک راه بهتر برای خودکشی پیدا کن! رگ زدن نجس کاری دارد! البته به او حق می دادم. معده درد نکشیده که پیشنهاد می کرد قرص بخورم. ولی رگ زدن یک چیز دیگر است. اصلا من عاشق خون هستم. احتمالا اگر یهودی بودم باید می گفتم در زندگی قبلی ام خون آشام بوده‌ام. اما من مسلمانم. ایمانم قوی است و معتقدم خدا من را آفریده. آن هم درست در پایان ساعت اداری. وگرنه این همه خرابی و اشتباه در خلقت آدم بعید است. بدنم را که مطمئنم دست دوم استفاده کرده! به جنس خدا که نمی توان ایراد گرفت. حتما مسئول خرید تو زرد از آب درآمده. از صبح که بیدار می شوم از مچ پا آتل می بندم تا کمر. اگر یک روز یادم برود تا ظهر شبیه پنگوئن راه می روم و ظهر به بعد شبیه شترمرغ! احتمالا خدا دم رفتن دکمه را هم اشتباه فشار داده و من انسان متولد شدم. وگرنه من باید خون آشام می شدم. از آن خوش تیپ هایش که توی فیلم های هالیوودی می بینیم. محمدامین صدا زد: _مامان گشنمه. گوشه پتو را کمی بالا زدم: _برات ساندویچ درست کردم روی اپن ، بردار. این ترفند را تازه یاد گرفته بودم. صبح زود تمام بساط عیش و نوشش را آماده می کردم که مجبور نباشم هردفعه یامان نثارش کنم. دستم را زیر نور قرمز تکان دادم. خوشم آمد. فاطمه سادات شب قبل گفته بود عرضه خودکشی نداری. تیغ را گذاشته بودم روی دستم. دیدم عرضه دارم، اما گفتم که من آدم معتقدی هستم. احتمالا اگر فرو می کردم توی پوست ، می رفتم اون دنیا و همان مسئول خرید نامرد می گفت من بدن آکبند تحویل دادم و این هم رسیدش. بعد خدا همان رسید را فرو می کرد توی قیر داغ و... بماند! خلاصه که خسارت یک بدن نو و آکبند را از پدر جد ما صاف می کردند! موبایلم را برداشتم دوباره پیام ها را چک کردم. چتم با دکتر را خواندم. فهمیده بود دلم خودکشی می خواهد. برای همین وقت اورژانسی داد. او هم می دانست من آدم معتقدی هستم. برای همین گفت: _خودکشی راه حل درستی نیست. ولی می توانی از خدا طلب مرگ کنی! خندیدم و گفتم: _ما که مستجاب الدعوه نیستیم. گلویی صاف کرد و گفت: _ان‌شاالله که این بار مستجاب‌الدعوه... مکثی کرد و ادامه حرفش را خورد. تمام گلبول های سفیدم درجا استعفا دادند و رگ دستم پوکر فیس به افق خیره شد. بعد هم حرف را عوض کرد و دلداری داد که همه نویسنده ها افسردگی را تجربه می کنند! و صادق هدایت را مثال زد! شاید می خواست انتقام زنگ زدن سر صبحم را بگیرد! تلفن خانه زنگ خورد. بی میل از زیر پتو بیرون آمدم. دکمه را زدم. فاطمه سادات بود. مثل همیشه پرانرژی. انگار نه انگار خانی آمده و خانی رفته. خوشم می آید انقدر زندگی را به کتفش می گیرد. محمدامین غر زد. دستم را گرفتم جلوی دهنی گوشی و برایش خط و نشان کشیدم. رفت نشست روی مبل. _مائده بیا یکم طنز بنویس. کانال لازم داره. دلم می خواست برایش تعریف کنم داستان طنزم را که استاد جزینی پسندیده بود چاپ شده توی مجله ادبی گام. اما حوصله نداشتم. گذاشتم او حرف بزند. کمی از خلاقیتم برای تدریس سر کلاس نوجوان ها گفت و بالاخره گوش‌هایم مخملی شد. قول دادم داستان بعدی کانال را من بنویسم. آن هم طنز. آن هم وسط این ردی که مانده روی مچ دستم. گوشی را قطع کردم و ایستادم جلوی آینه. لب و لوچه ام را کش آوردم که مثلا دارم لبخند می زنم. به خودم گفتم: _مطمئنم می ترکونی مائده. محمدامین صدا زد: _مامان بیا منو بشور! پ.ن : می گذرد... اما هر بیست و چهار ساعت دویست و چهل ساعت... م. رمضان خانی @gahi_ghalam