-زهرا عزیزم
سریع کاغذهای ریخته را جمع میکنم و به بیرون سرک میکشم تا کسی مرا ندیده باشد.باهزار زحمت ،پنهانی از صفورا خانم یاد گرفتم چطور میل به دست بگیرم و لابه لای نخ های کاموا ،برای خودم قصه بسازم و زندگی کنم.رج به رج امید بافتم و آزادی نوشتم.به دنبال صدای مادر ،وارد اتاقی که دیگر نه سقفی برایش مانده و نه دیواری میشوم.مادر چرا زود برگشتید؟
نگاه خسته اش به سختی بالا می آید و لرزان می ایستد.
_ایلیا بی تابی میکرد.هانا و دینا نیستند؟
_ با خاله راحیل رفتند مسجد برای کمک.
من هم داشتم کم کم میرفتم.
_خیلی خوب مادر.پس من هم میروم مسجد.تو هم زود بیا.پدرت هم می آید.بعد از نماز با هم برمیگردیم .آنوقت به بقیه کارهایت برس.
_ چشم مادر.
وقتی مطمئن شدم مادر رفته .سریع به اتاق برمیگردم.با خودکارقرمزم قلبی روی کاغذ میکشم و با خوش خط ترین خطی که از خودم سراغ دارم مینویسم : بابا جانم دوستت دارم.تولدت مبارک.❤️اطراف کاغذ را قلب باران میکنم و پلیور پدر را لای آن میپیچم.و با احتیاط گوشه ی اتاق پنهان میکنم.و خندان به سمت مسجد میروم.با تصور چهره ی پدر وقتی هنرمندی دخترش را میبیند میخواهم پرواز کنم.
صدای موشک و راکت لحظه ای قطع نمیشود..........
- بابا مگر تو به من قول ندادی فلسطینمان را با هم آزاد میکنیم؟پس چرا حالا اینجا خوابیده ای؟
پدرالان زمان خوابیدن نیست.ببین هانا و دینا ترسیده اند.
ایلیای طفل معصوم را ببین.ما فرصت سوگواری نداریم.میدانم چقدر خسته ای.و به اندازه ی یک جهان جنگیده ای، من قول میدهم انتقام خون تورا بگیرم.
قول میدهم تا آزادی فلسطینمان گره انتقام از مشت هایم وا نشود.