🇵🇸 # داستان_کوتاه ✍️ آخرین جرعه کشان کشان خودم را رساندم کنج دیوار سیمانی. دست‌ و پاهایم از درد و ضعف، بی‌حس شده بود. دو روز بود نه غذای درست حسابی خورده بودم نه آب. خودم را رها کردم و سرم را تکیه دادم. برجستگی زبر سیمان، توی تنم فرو می‌رفت. از آن همه زندگی، این دیوارهای زمخت پراکنده مانده بود که به ناچار باید بهشان پناه می‌بردیم. آیه توی بغلم بی‌رمق خوابیده بود. لب‌های خشکش باز بود و نفسش تند و بی صدا می‌خورد به صورتم. هربار که نگاهش می‌کردم دل‌آشوبه ام بیشتر می‌شد. پیشانی‌ام را با آستین پاک کردم. زبانم از تشنگی مثل چوب شده بود. چشمم به دیدن این همه ویرانی عادت نمی‌کرد. هیچ چیز شبیه قبل نبود. شهر، بوی خون می‌داد. مغازه‌ها و خانه‌ها توی همین چند روز به کپه هایی از خاک و قلوه‌سنگ تبدیل شده بودند. دلم برای خانه، برای خالد، برای خانواده سه نفره‌مان تنگ شده بود. برای درخت زیتون توی حیاط که تازه جان گرفته بود، برای همه‌ی روزهای زندگی‌ام! صدای خالد توی سرم زنگ می‌زد:«اینا رو بیرون می‌کنیم صفیه. شهرمون‌و پس می‌گیریم ازین حرومیا»‌ سرم را گذاشتم روی سینه اش:« من از بی تو بودن می‌ترسم خالد. من این شهر رو با تو می‌خوام» دست‌هاش را دور صورتم قاب گرفت:« یادت میاد جنگ ۲۲ روزه‌مون‌و؟» بغض کردم:«اون موقع نه تو بودی نه این خونه...» اشاره کردم به آیه که توی گهواره از ذوق دست و پا می‌زد:«نه این عروسک بهشتی» دست گذاشت روی قلبم و پیشانی‌ام را بوسید:«الان هم توکلت به خدا باشه. من همیشه اینجام» بغضم را قورت دادم. باورم نمی‌شد که همسرم زیر خروارها آهن‌پاره و خاک، دیگر نفس نمی‌کشد. صدای خمپاره یک لحظه هم قطع نمی‌شد. به هرکجا که می‌خورد، دود بلند می‌شد. دود هرچه بالاتر می‌رفت عریض‌تر و ترسناک‌تر به نظر می‌آمد. شبیه دیوهای بلند و خاکستری. در محاصره‌ی دیوها، مردها و زن‌های زیادی اطرافم در رفت و آمد بودند. صورت‌های بی‌حالتی که با نگاه خیره و خالی، به من و به هم زل می‌زدند. بعضی‌ها، زخمی و خسته روی زمین دراز کشیده بودند. بچه‌ها روی یک پارچه‌ی کرباسی می‌دویدند. یک برانکارد خالی روی دستشان بود و به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. یکی از پسربچه‌ها دوید طرفم. هفت، هشت ساله به نظر می‌رسید. صورتش دود زده بود. آستین کشید روی بینی‌ و گفت:« خاله بچه‌ت می‌تونه با ما بازی کنه؟» سرم را تکان دادم که نه! با چشم‌های میشی میخ شد توی صورتم:« منم یه خواهر داشتم. از این بزرگتر. اون شب تو بیمارستان بود» چیزی شبیه دمل توی گلوم ورم کرد. «تو هم کسی‌و داشتی بیمارستان؟» سر تکان دادم که آره! همین را گفت و رفت. یک سر برانکارد را گرفت و بلند بلند خواند:«شهید...شهید» پاهای آیه روی دستم تکان ضعیفی خورد. نگاهش کردم. چند ساعت خوابیده بود؟ نمی‌دانم. ولی از دم صبح دیگر شیر نخورده بود. ته‌مانده‌های آذوقه‌اش را مکید و آن‌قدر گریه کرد تا خوابش برد. لب‌هام را به پیشانی‌ش نزدیک کردم. پوست سردش بوی ترشیدگی می‌داد. آن‌قدر از هم پاشیده بودم که اگر کسی چیزی از من می‌پرسید، حتی یک جمله هم نمی‌توانستم سر هم کنم. چشم‌هام بی اختیار بسته شد. مثل همه‌ی این چند روز، خالد را دیدم که من و آیه را توی بغلش پناه داده بود و داشت از خانه بیرون می‌برد. رنگ به رو نداشت.‌ عرقی که روی پیشانی و بیخ گوش‌هاش نشسته بود از گرما و خستگی نبود. کنار هم تا انتهای کوچه دویدیم. داشتم می‌لرزیدم. بدنم را بین بازوهاش جا داد. بهم خیره شد. دور چشم‌هاش گود رفته بود اما نگاهش مثل همیشه روشن بود. زیر گوشم گفت:« من باید برگردم خونه. یه چیزایی باید همراهمون باشه. شما بمونید همین‌جا تا برگردم» رد پایش را تا به خانه برسد دنبال کردم... داشتم روی لبه‌ی خواب و بیداری تلو تلو می‌خوردم که صدای جیغ و ضجه پیچید توی پناهگاه. همه‌ی چشم‌ها بی‌هوا چرخید به طرف صدا. چند دختر جوان زیر شانه‌ی یک زن را گرفته بودند و جلو می‌آمدند. زن، از ته دل جیغ می‌کشید. کسی را صدا می‌زد و قربان صدقه‌ی مسجدالاقصی می‌رفت. لکه‌های تازه و تیره‌ی خون، روی عبای آبی‌اش توی ذوق می‌خورد. تارهای سفید و سیاه از زیر شال سرمه‌ایش بیرون ریخته بود و روی پوست صورتش جای کشیدن ناخن به چشم می‌خورد. دخترها همان‌طور که دورش را گرفته بودند، نشاندنش کنار دیوار روبروی من. زن با دست‌های گوشتالو می‌زد روی پاهاش. اشکی روی صورت نداشت. انگار از آن چشم‌ها فقط خون می‌توانست بچکد. سرش را چسباند به دیوار و این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند. از سر و صداها و حرف‌های بقیه فهمیدم نوزادش را از دست داده! آیه را توی بغلم فشار دادم. چشم‌هاش نیمه باز بود. ناله‌ی ضعیفی از گلویش بیرون آمد. دست‌های لاغرش را نوازش کردم. صورتش را چسباندم به سینه‌ی خالی. فکش بی‌جان‌تر از آن بود که شیره‌ی جانم را از رگ‌های خشکیده بیرون بکشد. جیغ نازکی کشید و باز پلک‌هاش افتاد روی هم. دمل توی گلوم نیشتر خورد و سر باز کرد.