این روزها خیلی گرفتارم. گاهی وقت ها به خودم میام و می بینم حتی فرصت نگاه کردن توی آینه رو ندارم! ساعت که هیچ، روزها میاد و می‌ره بدون اینکه متوجه بشم چطور گذشت. دانشگاه، امتحان، تدریس، مریض داری، داستان نویسی، پسری که داره الفبا یاد می گیره، دختری که قدم‌هاشو داره از کودکی بیرون می بره. در کنار تمام اینها دغدغه‌های اجتماعی که چرا نمی تونم برای همه ش قلم بزنم؟! توی سکوت بدون اینکه به کسی اعلام کنم تصمیم گرفتم تدریس بذارم کنار. گفتم وقتی فرصت نمی‌کنی چرا خودتو اذیت می کنی؟! آنقدر هستند آدم‌هایی که سواد بیشتری نسبت به من دارن... می‌دونی چرا به کسی نگفتم؟ چون برام سخت بود. کلی هدف داشتم که انگار پوچ شد. مهمترینش اینکه هدف و دیدگاه دخترامو از آرزوی نوشتن رمان های آبکی و سانتی مانتال ، به سمت دیگه‌ای ببرم. کمک‌شون کنم ببینن جهان فراتر از اونیه که توی رمان‌های زرد می‌بینن. بهشون آینه بدم تا ببینند خدا چه رسولانی روی زمین آفریده! دروغ چرا ، حالم خوش نبود. وقتی تصمیمم قطعی شد احساس شکست کردم. اما دیروز با داستان تارا عزیزم و متن دختر گلم فاطمه دلم لرزید. هفته گذشته چند نفر برای ثبت نام جدید رد کردم و این هفته انگار این بچه ها آینه دست من دادن تا حقیقت رو ببینم. بفهمم اگر دنیا کار هم بریزه روی سرم باز این دخترا انگار برکت همین وقت کمم هستن‌. شاید اگر نباشند باقی کارهام بی ارزش باشند. اینکه وسط کم آوردنت، یکی از اونایی که دلت برای موفقیتش پر می زنه ، این مدلی دست تو بگیره تا بلند بشی اگر رزق نیست چیه؟