پیرزن هرازگاهی از محل زندگی‌اش که دو ساعت با اینجا فاصله دارد، ساک چرخدار بزرگش را می‌کشاند و سوار اتوبوس می‌کند و می‌آورد همینجا اول خیابان می‌نشیند و روسری‌ها و جوراب‌هایش را می‌فروشد. پیرزن کسی را ندارد، فرزنددار نشده و خودش تنها زندگی می‌کند و تنها چرخ زندگی را می‌چرخاند. دیروز خبرش کرده بودیم و آمده بود تا اجناسش را در بازارچه محله پهن کند و بفروشد. خیلی قبل از آنکه درب مسجد باز شود آمده بود و روی پله‌ها نشسته بود. آنقدر عزت دارد که نمی‌گوید بارم را بردارید یا ندارم یا کمکم کنید. غیرت دارد و با همان دستان ورم کرده که استخوان‌هایش کج و معوج شده‌اند، خودش و بارش را می‌کشاند. اما این بار درست وقت بالا آمدن یکی آمد و بارش را برداشت و تا طبقه بالا برایش برد. هر فروشنده‌ای که میامد میز خودش را مرتب و شکیل می‌چید اما پیرزن فقط روسری‌ها را بیرون می‌کشید و روی میز می‌ریخت و این همه‌ی توان و تلاشش بود. این میان یک فرشته مهربان رسید، پیرزن را نشانش دادم و گفتم هرکاری می‌شود برایش بکنید. دیدم دارد باسلیقه وسایل پیرزن را می‌چیند، یکی هم میزهای کوچکتر آورده بود تا همه چیز در غرفه پیرزن مرتب‌تر باشد. او هم فقط دعا می‌کرد و قربان صدقه فرشته‌های مهربان... به دوستان گفتم اگر همه‌ی زحمتی که برای راه‌اندازی بازارچه کشیده شده فقط به همین منجر شود که این پیرزن جنسی بفروشد، کار تمام است و تمام بود! ظهر که شد بلند شد که برود گفتم مادرجان عصر رونق بازارچه بیشتر است و بهتر می‌فروشید، گفت باید برگردد و نمی‌تواند عصر بماند... داشت دلم می‌سوخت که کاش یکی پیدا شود غرفه پیرزن را برایش در شیفت عصر بچرخاند که یک فرشته مهربان دیگر رسید، قیمت‌ها را ثبت کرد و به پیرزن امیدواری داد که پای بساطش خواهد ایستاد و پیرزن غرق شادی شد. وقتی خواستم تا سر خیابان برسانمش، یک فرشته مهربان دیگر خبر داد که پیرزن برود از فروشگاه به حساب او، ارزاق موردنیازش را بخرد. وقتی مقابل فروشگاه پیاده‌اش کردم داشت برای همه دعا می‌کرد و بعد با مهربانی گفت، می‌گویند من کسی را ندارم اما من خدایی دارم که دل بنده‌هایش را به من مهربان کرده است، و چقدر راست می‌گفت... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann