حکایت گرگ و گله !
گرگی به سبب هوشیاری چوپان نمی توانست به گله بزند و گوسفند شکار کند.
از قضا روزی پوست میشی را یافت.
پس آن را به بر کرد و به میان گله رفت.
بره ای گرگ را در پوستین میش دید و خیال کرد که مادرش است و او را دنبال نمود.
گرگ بره را به دنبال خود به گوشه ای کشاند و خورد.
او مدت ها گوسفندان را به همین حیلت فریب می داد و دلی از عزا در می آورد.
گرگ این را خوب می دانست که اگر بخواهد از چماق چوپان محفوظ باشد و بدون نگرانی از گوسفندان بخورد، باید هم رنگ آنان باشد.
چون بسی ابلیس آدم روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
#عبرت #قلب_زیبا313 #حکایت
•💌
https://eitaa.com/joinchat/580911108C9ac9a60e30