قرار دوازدهم
(۲) کتاب خاطرات سفیر نوشته خانم دکتر نیلوفر شادمهری #خاطرات_سفیر
برشی از کتاب خاطرات سفیر (۲) ژولی در رو باز کرد و گفت: «میشه بیام پیشتون؟ محمد می‌خواد یه سری فایل از ریاض بگیره. رفت توی اتاق اون.» یه‌کم متعجب شدم از این‌که همه دخترای خوابگاه رو از قبل می‌شناخت و باهاشون دوست بود، اما ترجیح داده بود بیاد پیش من! با خوشحالی ازش خواستم بیاد پیش ما تا چند دقیقه‌ای با هم صحبت کنیم! اومد تو. از ماداگاسکار گفت. از این‌که یه بار ازدواج کرده و همسر بدی داشته، ازش جدا شده و چون توی مادا طلاق خیلی بده مادرش ازش خواسته بیاد به فرانسه تا دیگران به زندگیش کاری نداشته باشن و بتونه راحت‌تر زندگی کنه. از علاقه مندیش به محمد گفت و این‌که از بودن در کنار اون خیلی راضیه. من هم براش از ایران گفتم و... . سی چهل دقیقه‌ای گذشت که محمد زد به در و گفت: «ژولی نمیای بریم؟» وقتی می‌خواست با محمد از خوابگاه بره برای بدرقه‌اش رفتم جلوی در. «نائل»، «ویدد» و چندتا از بچه‌های خوابگاه هم بودن. محمد با تک تک اونا دست داد و روبوسی کرد. تا رسید به من، دستش رو گذاشت روی سینه‌اش و سرش رو خم کرد و گفت: «به امید دیدار.» سرم رو تکون دادم و چون حریمم رو رعایت کرده بود با لحنی مهربون‌تر جواب دادم: «به امید دیدار.» ژولی بعد از محمد با همه خداحافظی کرد. وقتی رسید به من محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: «ممنونم ازت که با محمد دست ندادی و روبوسی نکردی!» درست متوجه موضعش نشدم. گفتم: «دین من چنین اجازه‌ای به من نمی‌ده؛ وگرنه تو که می‌دونی نامزد تو برای من هم محترمه.» همون‌طور که چشماش برق می‌زد، گفت: «می‌دونم. می‌دونم. ممنونم.» شاید گنگ بودن نگاهم رو فهمید که ادامه داد: «می‌دونی، تو اولین کسی بودی که محمد باهاش صحبت کرد و من احساس ناامنی نکردم...» (صفحه 163)