ادامه داستان ۵۶
____________
عتبه و شیبه در عین اینکه از شکست رسول خدا صلیالله علیه وآله خوشحال بودند، به ملاحظه قرابت و حس خویشاوندی، «عداس» غلام مسیحی خود را که همراهشان بود دستور دادند تا یک طبق انگور🍇 پر کند و ببرد جلو آن مردی که در آن دور در زیر سایه شاخههای انگور نشسته بگذارد و زود برگردد.
«عداس» انگورها را آورد و گذاشت و گفت: «بخور!» رسول اکرم صلیالله علیه وآله دست دراز کرد و قبل از آنکه دانه انگور را به دهان بگذارد، کلمه مبارکه «بسم الله» را بر زبان راند.
این کلمه تا آن روز به گوش عداس نخورده بود.
اولین مرتبه بود که آن را میشنید.
نگاهی عمیق به چهره رسول اکرم صلیالله علیه وآله انداخت و گفت: «این جمله معمول مردم این منطقه نیست، این چه جملهای بود؟».
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: «عداس! اهل کجایی؟ و چه دینی داری؟».
- من اصلا اهل نینوایم و نصرانی هستم.
اهل نینوا، اهل شهر بنده صالح خدا یونس بن متی؟
- عجب! تو در اینجا و در میان این مردم از کجا اسم یونس بن متی را میدانی؟
در خود نینوا وقتی که من آنجا بودم ده نفر پیدا نمیشد که اسم «متی» پدر یونس را بداند.
یونس برادر من است. او پیغمبر خدا بود، من نیز پیغمبر خدایم.
عتبه و شیبه دیدند عداس همچنان ایستاده و معلوم است که مشغول گفتگو است.
دلشان فرو ریخت؛ زیرا از گفتگوی اشخاص با رسول اکرم صلیالله علیه وآله بیش از هر چیزی بیم داشتند.
یک وقت دیدند که عداس افتاده و سر و دست و پای رسول خدا صلیالله علیه وآله را میبوسد. یکی به دیگری گفت: «دیدی غلام بیچاره را خراب کرد!»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . سیره ابن هشام، ج 1/ ص 419- 421
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚
@ghararemotalee
│📱
@Mabaheeth
╰───────────