صفوان جمّال و هارون
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
داستان صفوان جمّال را شنیده اید. صفوان مردی بود كه- به اصطلاح امروز- یك بنگاه كرایه ی وسائل حمل و نقل داشت كه آن زمان بیشتر شتر 🐫🐪 بود، و به قدری متشخص و وسائلش زیاد بود كه گاهی دستگاه خلافت، او را برای حمل و نقل بارها می خواست.
روزی هارون برای یك سفری كه می خواست به مكه برود، لوازم حمل و نقل او را خواست.
قراردادی با او بست برای كرایه ی لوازم.
ولی صفوان، شیعه و از اصحاب
#امام_كاظم علیهالسلام است. روزی آمد خدمت امام و اظهار كرد- یا قبلاً به امام عرض كرده بودند- كه من چنین كاری كرده ام. حضرت فرمود: چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر كرایه دادی؟
گفت: من كه به او كرایه دادم، برای سفر معصیت نبود. چون سفر، سفر حج و سفر طاعت بود كرایه دادم و الاّ كرایه نمی دادم.
فرمود: پولهایت را گرفته ای یا نه؟ یا لااقل پس كرایه هایت مانده یا نه؟
بله، مانده.
فرمود: به دل خودت یك مراجعه ای بكن، الآن كه شترهایت را به او كرایه داده ای، آیا ته دلت علاقه مند است كه لااقل هارون این قدر در دنیا زنده بماند كه برگردد و پس كرایه ی تو را بدهد؟
گفت: بله.
فرمود: تو همین مقدار راضی به بقای ظالم هستی و همین گناه است.
صفوان بیرون آمد. او سوابق زیادی با هارون داشت. یك وقت خبردار شدند كه صفوان تمام این كاروان را یكجا فروخته است. اصلاً دست از این كارش برداشت. بعد كه فروخت رفت [نزد طرف قرارداد] و گفت: ما این قرارداد را فسخ می كنیم چون من دیگر بعد از این نمی خواهم این كار را بكنم، و خواست یك عذرهایی بیاورد. خبر به هارون دادند.
گفت: حاضرش كنید.
او را حاضر كردند.
گفت: قضیه از چه قرار است؟
گفت من پیر شده ام، دیگر این كار از من ساخته نیست، فكر كردم اگر كار هم می خواهم بكنم كار دیگری باشد.
هارون خبردار شد؛ گفت: راستش را بگو، چرا فروختی؟
گفت: راستش همین است.
گفت: نه، من می دانم قضیه چیست. موسی بن جعفر خبردار شده كه تو شترها را به من كرایه داده ای، و به تو گفته این كار، خلاف شرع است. انكار هم نكن، به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زیادی كه ما از سالیان دراز با خاندان تو داریم دستور می دادم همین جا اعدامت كنند.
پس اینهاست موجبات شهادت امام موسی بن جعفر علیه السلام. اولاً: وجود اینها، شخصیت اینها به گونه ای بود كه خلفا از طرف اینها احساس خطر می كردند.
دوم: تبلیغ می كردند و قضایا را می گفتند، منتها تقیه می كردند، یعنی طوری عمل می كردند كه تا حد امكان، مدرك به دست طرف نیفتد. ما خیال می كنیم
#تقیه كردن، یعنی رفتن و خوابیدن. اوضاع زمانشان ایجاب می كرد كه كارشان را انجام دهند، و كوشش كنند مدرك هم دست طرف ندهند، وسیله و بهانه هم دست طرف ندهند یا لااقل كمتر بدهند. سوم: این روح مقاوم عجیبی كه داشتند.
عرض كردم كه وقتی می گویند: آقا! تو فقط یك عذرخواهی كوچك زبانی در حضور یحیی بكن، می گوید: دیگر عمر ما گذشته است.
یك وقت دیگری هارون كسی را فرستاد در زندان و خواست از این راه [از امام اعتراف بگیرد] ؛ باز از همین حرفها كه ما به شما علاقه مندیم، ما به شما ارادت داریم، مصالح ایجاب می كند كه شما اینجا باشید و به مدینه نروید و الاّ ما هم قصدمان این نیست كه شما زندانی باشید، ما دستور دادیم كه شما را در یك محل امنی در نزدیك خودم نگهداری كنند، و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممكن است كه شما به غذاهای ما عادت نداشته باشید؛ هر غذایی كه مایلید، دستور بدهید برایتان تهیه كنند.
مأمورش كیست؟
همین فضل بن ربیع كه زمانی امام در زندانش بوده و از افسران عالی رتبه ی هارون است.
فضل در حالی كه لباس رسمی پوشیده و مسلح بود و شمشیرش را حمایل كرده بود رفت زندان خدمت امام.
امام نماز می خواند، متوجه شد كه فضل بن ربیع آمده. (حال ببینید قدرت روحی چیست! ) فضل ایستاده و منتظر است كه امام نماز را سلام بدهد و پیغام خلیفه را ابلاغ كند. امام تا نماز را سلام داد و گفت: السّلام علیكم و رحمة اللّه و بركاته، مهلت نداد، گفت: اللّه اكبر، و ایستاد به نماز.
باز فضل ایستاد.
بار دیگر نماز امام تمام شد. باز تا گفت: السلام علیكم، مهلت نداد و گفت: اللّه اكبر.
چند بار این عمل تكرار شد. فضل دید نه، تعمد است.
💭 اول خیال می كرد كه لا بد امام یك نمازهایی دارد كه باید چهار ركعت یا شش ركعت و یا هشت ركعت پشت سر هم باشد، بعد فهمید نه، حساب این نیست كه نمازها باید پشت سر هم باشد، حساب این است كه امام نمی خواهد به او اعتنا كند، نمی خواهد او را بپذیرد، به این شكل می خواهد نپذیرد.
دید بالاخره مأموریتش را باید انجام بدهد، اگر خیلی هم بماند، هارون سوء ظن پیدا می كند كه نكند رفته در زندان یك قول و قراری با موسی بن جعفر بگذارد. این دفعه آقا هنوز السلام علیكم را تمام نكرده بود، شروع كرد به حرف زدن. آقا هنوز می خواست بگوید السلام علیكم، او حرفش را شروع كرد. شاید اول هم سلام كرد.