ما بعد از هشدارها و انذارهای فراوان آنها را به گردن نهادن به حکم قرآن فراخواندیم؛ اما چون دیدیم که بر لجاجت و ظلم خود افزودند، با تکیه بر سنت نصرت الهی -که همواره شامل حالمان شده بود- وارد جنگ شدیم.
در دست ما پرچمی بود که رسول خدا(صلیالله علیه وآله) آن را در سپاهش برمیافراشت و حزب شیطان که در مقابلش قرار میگرفت، همواره به ارادۀ خدا متعال شکست میخورد و نابود میشد و در سپاه معاویه پرچمهای پدرش ابوسفیان بود که من در رکاب رسول خدا(صلیالله علیه وآله) همواره در مقابلش شمشیر زده بودم.
[ فَنَاجَزْنَاهُمْ وَ حَاکَمْنَاهُمْ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ بَعْدَ الْإِعْذَارِ وَ الْإِنْذَارِ فَلَمَّا لَمْ یَزِدْهُ ذَلِکَ إِلَّا تَمَادِیاً وَ بَغْیاً لَقِینَاهُ بِعَادَةِ اللَّهِ الَّتِی عَوَّدَنَاهُ مِنَ النَّصْرِ عَلَى أَعْدَائِهِ وَ عَدُوِّنَا وَ رَایَةُ رَسُولِ اللَّهِ(صلیالله علیه وآله) بِأَیْدِینَا، لَمْ یَزَلِ اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى یَفُلُّ حِزْبَ الشَّیْطَانِ بِهَا حَتَّى یَقْضِیَ الْمَوْتَ عَلَیْهِ.
وَ هُوَ مُعَلِّمٌ رَایَاتِ أَبِیهِ الَّتِی لَمْ أَزَلْ أُقَاتِلُهَا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ(صلیالله علیه وآله) فِی کُلِّ الْمَوَاطِنِ. ]
پس کار جنگ بدانجا کشید که معاویه راه نجاتی از مرگ نیافت بهجز دستور به فرار و عقبنشینی. سوار مرکب شد و پرچم را انداخت؛ درحالیکه نمیدانست چه چارهای بیندیشد که نه کشته شود و نه دستور عقبنشینی و فرار بدهد. این بود که از عمروعاص چاره خواست.
😈 عمروعاص گفت: «قرآنها را بلند کرده و مردم را به آن فرابخوانیم؛ زیرا فرزند ابوطالب و لشکریانش اهل دین و تقوا و ترحماند و همانها در آغاز جنگ تو را به حکمیت قرآن خواندند.(14) حال که تو آنها را به قرآن دعوت کنی، اجابت میکنند.»
معاویه هم که برای نجات از مرگ یا فرار هیچ راه چارهای جز عمل به این پیشنهاد نداشت، پذیرفت و همین کار را کرد.
[ فَلَمْ یَجِدْ مِنَ الْمَوْتِ مَنْجًى إِلَّا الْهَرَبَ فَرَکِبَ فَرَسَهُ وَ قَلَّبَ رَایَتَهُ لَا یَدْرِی کَیْفَ یَحْتَالُ فَاسْتَعَانَ بِرَأْیِ ابْنِ الْعَاصِ فَأَشَارَ عَلَیْهِ بِإِظْهَارِ الْمَصَاحِفِ وَ رَفْعِهَا عَلَى الْأَعْلَامِ وَ الدُّعَاءِ إِلَى مَا فِیهَا.
وَ قَالَ إِنَّ ابْنَ أَبِی طَالِبٍ وَ حِزْبَهُ أَهْلُ بَصَائِرَ وَ رَحْمَةٍ وَ تُقْیاً وَ قَدْ دَعَوْکَ إِلَى کِتَابِ اللَّهِ أَوَّلًا وَ هُمْ مُجِیبُوکَ إِلَیْهِ آخِراً.
فَأَطَاعَهُ فِیمَا أَشَارَ بِهِ عَلَیْهِ إِذْ رَأَى أَنَّهُ لَا مَنْجَى لَهُ مِنَ الْقَتْلِ أَوْ الْهَرَبِ غَیْرُهُ فَرَفَعَ الْمَصَاحِفَ یَدْعُو إِلَى مَا فِیهَا بِزَعْمِهِ. ]
لشکریان من هم که خوبانشان به شهادت رسیده و در جنگ بسیار تلاش کرده و خسته شده بودند، دلهایشان نرم شد و گمان کردند که فرزند هند جگرخوار👹 به وعدهای که میدهد وفا خواهد کرد و به حکم قرآن تن خواهد داد.
از این رو همگی از پیشنهادش استقبال کرده و آن را پذیرفتند.
[ فَمَالَتْ إِلَى الْمَصَاحِفِ قُلُوبُ مَنْ بَقِیَ مِنْ أَصْحَابِی بَعْدَ فَنَاءِ أَخْیَارِهِمْ وَ جَهْدِهِمْ فِی جِهَادِ أَعْدَاءِ اللَّهِ وَ أَعْدَائِهِمْ عَلَى بَصَائِرِهِمْ.
وَ ظَنُّوا أَنَّ ابْنَ آکِلَةِ الْأَکْبَادِ لَهُ الْوَفَاءُ بِمَا دَعَا إِلَیْهِ، فَأَصْغَوْا إِلَى دَعْوَتِهِ وَ أَقْبَلُوا بِأَجْمَعِهِمْ فِی إِجَابَتِهِ. ]
من به آنها گفتم: «این حیلۀ او و عمروعاص است و آنها پیمانشکناند!»؛ اما لشکریان حرف مرا نپذیرفته و فرمانم را اطاعت نکردند و بر دادن پاسخ مثبت به معاویه اصرار کردند؛ چه مورد پسندم باشد یا نباشد، بخواهم یا نخواهم.
تا آنجا که بعضی از آنها میگفتند: «اگر علی بن ابیطالب نپذیرفت او را نیز مانند عثمان بکشید یا دستگیرش کرده و با خاندانش به معاویه تحویل دهید.»
[ فَأَعْلَمْتُهُمْ أَنَّ ذَلِکَ مِنْهُ مَکْرٌ وَ مِنِ ابْنِ الْعَاصِ مَعَهُ وَ أَنَّهُمَا إِلَى النَّکْثِ أَقْرَبُ مِنْهُمَا إِلَى الْوَفَاءِ.
😔 فَلَمْ یَقْبَلُوا قَوْلِی وَ لَمْ یُطِیعُوا أَمْرِی وَ أَبَوْا إِلَّا إِجَابَتَهُ، کَرِهْتُ أَمْ هَوِیتُ، شِئْتُ أَوْ أَبِیتُ، حَتَّى أَخَذَ بَعْضُهُمْ یَقُولُ لِبَعْضٍ إِنْ لَمْ یَفْعَلْ فَأَلْحِقُوهُ بِابْنِ عَفَّانَ أَوْ ادْفَعُوهُ إِلَى ابْنِ هِنْدٍ بِرُمَّتِهِ. ]