دست پسرم را گرفته بودم و از در دانشگاه وارد شدم و با هم راهی کلاس شدیم. همانطور که حواسم بود قدم‌هایم را با قدم‌های کوچکش، تنظیم کنم به عکس‌العمل استاد فکر می‌کردم. از فکر اینکه مثل بعضی اساتید، سرد برخورد کند، قلبم تند میزد. خودم را دلداری می‌دادم که نه... ان شاءالله ‌که چیزی نمی‌شود. روی صندلی منتظر نشسته بودیم و من دل‌نگران که استاد وارد شد. ناخودآگاه با چشم‌هایم رفتارش را رصد می‌کردم. برای من که برخورد سرد بعضی از اساتید را با فرزندم دیده بودم، معمولی برخورد کردن هم غنیمت بود! ولی، استادِ آن روز، مثل بقیه نبود. درست وقتی سلام و احوال‌پرسی گرمی با مرد‌ سه ساله‌ام کرد‌، اضطراب از ذهن و قلبم رخت بست. او حتا دقایقی از آرامش و متانت پسرم در کلاس تعریف کرد و دل مرا آرام تر کرد. دیگر او هم عضوی از کلاس شده بود. حتی استاد بخاطر بی‌حوصله‌گی پسرجان، با خوش رویی تمام، کلاس را زودتر تمام کرد. برای من که گاهی، تمام حواسم برای آرام نگه‌داشتن پسرم، خرج میشد شرکت در این کلاس، بوی آسودگی میداد... ذهنم آرام‌تر و خیالم راحت‌تر بود. بعدها وقتی هدیه روز معلم را همراه با پاکت نامه‌ای به ایشان دادیم، از دیدن خوش‌حالی و قدردان بودنش تعجب نکردم؛ حتی وقتی، برخلاف دیگر اساتید، به تشکر ساده اکتفا نکرد، نامه را از پاکت درآورد و با دقت خواند! او قبلا دقت و ظرافت‌های اخلاقی‌اش را با برخورد با پسرم به من فهمانده‌بود. وقتی که خبر پرکشیدن رئیس‌جمهور و همراهانشان را شنیدم، تمام خاطرات‌ دانشگاه برایم مرور شد، رئیس جمهور شهیدمان، همان استاد دلسوز من بود. خاطره دانشجوی کلاس مبانی فقه ۳ سال ۸۸ دانشگاه شهید مطهری مقطع ارشد حقوق