این مرد امشب میمیرد❣🌹
پارت– 339
زندگى جريان داشت و همه چيز خوب كه نه ولى عالى پيش ميرفت
كاش قدر اين لحظات را بيشتر ميدانستم
مرد من چيزى كم نذاشت كه هيچ خيلى هم زياد بود بر سر همه حماقت و نادانى ام
آذر براى مهمانى شوهرش دعوتم كرد آنقدر ذوق داشت كه نتوانستم دعوتش را ر د
كنم
چاره اى نداشتم
بايد نقشه اى ميكشيدم
باز دروغ!!!
معين كه آدرس ويالى جديد شوهر آذر را نداشت
اصال كسى جز من نميدانست آذر شوهر كرده است
نقشه حساب شده بود آذر هم قول همكارى داد
با مظلوميت تمام به معين گفتم يكى از شاگردهاى باشگاه يك دوره زنانه ويالى
مادربزرگش دعوتم كرده است
چشم هايش را ريز كرد و گفت
_ كدوم شاگردت
خيلى ريلكس گفتم
_ شيدا مظلومى همون دختره كه باباشه قهرمان بوده
_ مناسبتش چيه؟
_ يه دوره زنونه است من كه تو كل عمرم ازين مهمونى ها با كالش نرفتم نميدونم
چيه
من كى ام كه سر معين ميتونم كاله بزارم؟!
دلش سوخته بود؟
_ دوست دارى برى؟
_ نه نه اگه تو دوست ندارى اصال
_ پارتى كه نيست ؟
_ وا نه به خدا اصال خودت برسونم
_ پس دوست دارى برى؟
مظلومانه گفتم
_ برم بابايى؟
_ قول ميى مواظب خودت باشى؟
_ بله مواظب نى نى هم هستم
كلى سوال كرد و تاريخ و مكان دقيق را جويا شد
ميدانستم با همكارى آذر و همسرش نقشه ام لو نميرود و اى كاش...
پايان قسمت ٦٥
@ghaseedak