به پادگانی که در ابتدای جاده پل دختر، آن سوی خط آهن قرار داشت رسیدیم، وارد محوطه شدیم. ماشین را پارک کردم و با حاجی به طرف ساختمانی که قرار بود جلسه در آنجا برگزار شود به راه افتادیم، در مسیر آقای عبادیان را دیدیم، پس از سلام و احوالپرسی گفت: - خوش اومدید، شام خوردید؟ - نه هنوز. - باشه بفرمایید داخل، تا جلسه شروع نشده غذا بیارم بخورید. وارد اتاقی که دور تا دور آن پتو و پشتی چیده شده بود، شدیم و نشستیم. چند دقیقه بعد مسئول تدارکات با سینی غذا به طرف ما آمد. دو ظرف باقلی پلو و دوتا کنسرو ماهی را روی چفیهٔ که پهن کرده بودم گذاشتم. کنسرو را باز کردم و مشغول خوردن شدم که حاجی رو به آقای عابدیان کرد و گفت: - بسیجیا شام خوردن؟ - بله. - دقیقا همین غذا رو؟! - باقلی پلو خوردن، تن ماهی رو فردا میدیم! حاجی ظرف غذا را پس زد. آقای عابدیان با سر پایین گفت: - به خدا قسم فردا به همه کنسرو میدیم! - به همون خدا قسم من هم فردا می خورم ولی الان نه! 🍀 🌺🍀 🏴🏴🏴 @ghateee