🔰داستان پزشک شدن دکتر قریب و آینده نگری حاج شیخ عبدالکریم حائری
یک وقتی, یک از فرزندانم مریض شده بود, او را آوردم تهران و به مطب دکتر قریب بردم. اطاق انتظار مطب, پر از مریض بود. منزل وی, همان جا و پیوسته به مطب بود.ایشان از اندرونی بیرون آمد, دید طلبه ای سید,بچه به بغل, در میان مراجعه کنندگان ایستاده است. تا این صحنه را دید, گفت: آقا بفرمایید داخل.
در همین حین, آقایی که پیش از من آمده و آن جا ایستاده بود, گفت: آقای دکتر! من از ایشان جلوتر آمده ام.
دکتر قریب در پاسخ آن آقا, که ارتشی بود و درجه بالایی داشت, گفت:
(باشد. این جا منزل من است, دوست دارم این آقاسید را, اولاد زهرا(س) را, جلوتر بپذیرم و بیمارش را معاینه کنم.)
وقتی وارد مطب ایشان شدم و بنا کرد به معاینه بیمار, خودم را معرفی کردم. خیلی خوشحال شد, خیلی احترام کرد و سپس خاطراتی نقل کرد, از جمله از جدّ ما, آقای شیخ عبدالکریم, سخن به میان آورد و خاطره ای بسیار جالب که در رابطه با خودش بود, از ایشان نقل کرد که بیان گر آینده نگری و روشن اندیشی حاج شیخ است:
(من به جدّ شما, مرحوم حاج شیخ عبدالکریم, پس از دیداری که بسیار برای من سرنوشت ساز بود, ارادت و علاقه شدید پیدا کردم.
من پس از تحصیلات مقدماتی, به مرحله ای رسیدم که می توانستم رشته ای را برای ادامه تحصیل برگزینم. بسیار بسیار علاقه داشتم طبیب شوم و در طب تخصص پیدا کنم. پدرم اصرار داشت که خیر, باید بروی قم و وارد حوزه علمیه بشوی. خیلی دوست داشت من طلبه بشوم.
چون ما خانواده مذهبی بودیم و به شدت پای بند به مسائل دینی و انجام فرائض, پدرم نمی توانست بپذیرد من به فرنگ بروم. می گفت: اگر بخواهی طب بخوانی می روی فرنگ و کم کم می افتی توی کارهای خلاف شرع و… این بگومگو, در خانه و خانواده ما شدید شد. از یک طرف اصرار پدر بر این که باید درس طلبگی بخوانی و از یک سوی پافشاری من که خیر, من به طب علاقه دارم و دوست دارم در این رشته ادامه تحصیل بدهم.
وقتی که به بن بست رسیدیم, من به ایشان پیشنهاد دادم: آیا می پذیرید برویم پیش آقا شیخ عبدالکریم, هرچه ایشان فرمود, همان را انجام بدهیم. من تسلیم نظر ایشان می شوم. اگر فرمود: باید بیایی حوزه درس بخوانی, من حاضرم و اگر فرمود: درس طب بخوان, شما حاضر بشوید و اجازه بدهید من درس طب بخوانم. ایشان پذیرفت. من با این که این پیشنهاد را دادم, ولی یک درصد هم احتمال نمی دادم, آقا با خواست و آرزوی من, هماهنگی داشته باشد و بفرماید که من طب بخوانم.
با این حال, مأیوسانه, با پدرم آمدیم قم, رفتیم منزل آقا. به محض این که نشستیم, پدرم رو کرد به آقا و گفت:
آقا! من دوست دارم, علاقه مند هستم, این بچه من بیاید قم خدمت شما, و درس طلبگی بخواند; ولی خودش اصرار دارد و مایل است که درس طب بخواند, چون به توافق نرسیدیم, قضیه به این جا ختم شد که بیاییم محضر شما, هرچه شما بفرمایید عمل کنیم.
تا صحبت پدرم تمام شد, یک مرتبه آقا بلند شد و آمد مرا بوسید, رو کرد به پدرم و فرمود:
(نه تنها جایز, بلکه واجب است که ایشان طب بخواند. خدا, به اندازه کافی طلبه رسانده و اکنون یک سری متقاضی داریم, جواب کرده و نپذیرفته ایم.)
من از این فرمایش آقا, بسیار خوشحال شدم و با یک دنیا شور و شوق, محضر ایشان را ترک کردیم. و اکنون هرچه خدمت می کنم, ثواب آن را به روح بلند آقا تقدیم می کنم.)
📚منبع: مصاحبه حجت الاسلام و المسلمین سید مصطفی محقق داماد مجله حوزه شماره125
لینک کانال قصص العلماء
@ghesasolama