┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈• •~|✨دردشیرین✨|•~ قسمت :نود و یک افراح از یارِ مرموزش تردست ، زمان خواسته بود. تا در رابطه با اوخوب فکر هایش را بکند. برای راحتی اش، درون اتاقی به تنهایی، روزها را سپری می‌کرد. به امید روزی که بالاخره با فکرهای پریشانش کنار بیاید؛ و تصمیم درستی بگیرد. با کلافگی به رخت خواب رفت. به نقش و نگار های سقف چشم دوخت . دنیایش به موهای موج داری تبدیل شد . کار هرشبش بود خیال بافتن! تنها جایی که آزادانه و بی دلهره می‌زیست؛ خیال هایش بود. خیال می‌بافت . متوجه نگاه های پنهانی تردست از میان در نبود. کار هرشب او بود ! ساعاتی به تماشایش مشغول می‌شد . دلش نمی‌خواست جایی برود اما باید به قرار شبانه می‌رسید. در کلبه ای که درست پشت قصر بود ؛جمع شدند. آقای چاووشی که بارها گفته بود دل خوشی از سیاست ندارد، فقط برای مردم دردمندی که کارد به استخوان شان رسیده بود ؛ شروع به صحبت کرد. - بچه ها تا الان تمام تلاش شون رو کردن تا مردم زخم خورده ی مظلوم، از خیمه ی انزوا خارج بشن .شمشیر ظلم ستیزی به دست بگیرن! اما مالیات، ترس از گشنگی ، خوره شده ، افتاده به تن شون. دیروز وفتی از میدون شهر رد میشدم دیدم؛ یه زن تمام زیورآلات شو داد به یه سرباز، برای دو مشت گندم! هول شد ، گندم ها رو بر زمین ریخت. سرباز مانع شد ،تا جمع شون کنه و گفت" "گندمی که بر زمین ریخته شده دیگر برای رعیت نیست" زیرا این زمین ملک فرمانروای ماست! دختر بچه ای کنار زن بود گوشواره هایش را درآورد و به سرباز داد ،تا راضی شود. گندم هایی که باهزار سنگ و کولاخ مخلوط شده را جمع کنند. وقت این رسیده عدالت وارد قانون و دربار بشه... مخصوصا برای حاکمان شهر های مختلف . خواجه نصیر بسیار متاثر شده بود. سری تکان داد و گفت: - این امر گرچه ضروری ست، اما به زمان زیادی نیاز دارد! دربار چنگیز سرتاسر مملو از حاکمانی ست که قدرت و نفوذ زیادی دارند. و بر خوی وحشی‌گری شان مصمم اند. حال باید من به مقام وزارت برسم تا تسلط بیشتری بر امور پیدا کنم. جناب تردست این را کاملا به شما می‌سپارم. که بدون هیچ شک و شبهه ای وزیر وقت را عزل کنید و پس از چند روز به بهانه ای مناسب بین من و پسر ارشد وزیر من را به عنوان جانشین انتخاب کنید . تردست سری به نشانه تایید تکان داد.شاهزاده که از ابتدا با چهره ای در هم به فکر فرو رفته بود به حرف آمد و گفت: - و اما پدرم! باید به بیرون قصر انتقالش بدهیم. من تا وقتی که داخل قصر باشد؛ از جانب اطرافیانش احساس خطر میکنم. در همین زمان بود که در کلبه با شدت زیادی باز شد ! و قامت طغرل که یکی از حاکمان و درباریان سرشناس بود در چهارچوب در نمایان شد. قهقه ای سر داد. با سربازی که همراهش بود وارد کلبه شد؛ و در را پشت سرش بست. بی مقدمه به چهره های حیرانشان نگاهی کرد و ادامه داد: -پس درست حدس میزدم! دیگر چنگیزی در میان نیست. ✨ مثل دیروز دوست ندارمت دیگر متحول شده ام دوست ترت میدارم.✨