🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۴)
#انتشارات_عهدمانا
با خونسردی گفت : « بعید است کتابی از چهارده قرن پیش مانده باشد. شاید قدمتش چهار یا پنج قرن بیشتر نباشد... می خواهی بازش کنی تا من نگاهی به آن بیندازم ؟ » رستم با دست به درِ بسته کلیسا اشاره کرد و گفت : « ممکن است در کلیسا را از داخل ببندید پدر؟ من کمی می ترسم ... » کشیش پرسید : « از چه می ترسید ؟ کسی به داخل کلیسا نخواهد آمد. » رستم هنوز به در بسته چشم دوخته بود ، کشیش که او را نگران دید ، گفت « نترس پسرم ! اینجا خانهٔ خداست ، امن است. ما هم کار خلاقی نمی کنیم. » رستم گفت : « دو نفر روس به دنبال من بودند . تا پشت در کلیسا هم آمدند . فکر کنم آن ها به دنبال سرقت این کتاب باشند . من از آن ها می ترسم پدر » حالا بیم و هراس در کشیش بیش از رستم ، ضربان قلب او را بالا برد . بلافاصله بلند شد ، سعی کرد قدم هایش را بلند و آهسته بردارد و گیره ی در را از داخل بیندازد.
پس از بستن گیرهٔ در، بازگشت. گفت : نگران نباش پسرم ! با من بیا تا به اتاقک پشت محراب برویم. آنجا دنج و امن است.
به طرف در چوبی کوچک کنار محراب حرکت کرد . کشیش برای غلبه بر ترسش پرسید : تو مطمئنی که دو نفر تعقیبت می کردند ؟ » رستم گفت : « بله ، امّا به نظر نرسید که مأموران کا.گ.ب باشند ؛ اگر آنها به من شک داشتند دستگیرم می کردند. حتما دزد بودند و می خواستند کیفم را بدزدند. »
کشیش بیش از این نمی توانست بر ترس و کنجکاوی اش غلبه کند. گفت : « بازش کن ببینم چیست ؟
ادامه دارد...
لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡 @ghjariafsane 🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛