در دلش قاصدکی بود خبر میآورد
دخترت داشت سر از کار تو در میآورد
غصه میخورد ولی یاد تو تسکینش بود
هر غمی داشت فقط نام پدر میآورد
او که میخواند تو را قافله ساکت میشد
عمه ناگه به میان حرف سفر میآورد
دختر و این همه غم؟! آه سرم درد گرفت
آن طرف یک نفر انگار که سر میآورد
آن طرف یک نفر انگار که سر در گم بود
مادری دختر خود را به نظر میآورد
زن غساله چه میدید که با خود میگفت
مادرت کاش به جای تو پسر میآورد!!
-
کاظم بهمنی