رابطه برخی با خدا در زندگی مثل رابطهشان با یک سوپخوری است. اگر مهمانی آمد و نیاز شد از دکور خارجش میکنند و گرد و خاکش را میستانند و بعد هم برش میگردانند به جای خودش و میروند پی زندگیشان.
برخی هم که اصلا کاری با خدا ندارند حتی در حد سوپخوری. اما برای برخی رابطه با خدا و درکشان از نیاز به خدا مثل نیازشان به گردش خون در بدن است. اگر لحظهای قطع شود میمیرند. ما خدا را در حد یک سوپخوری میخواهیم. اگر حاجتی داشتیم، به بنبستی خوردیم میرویم سراغ خدا. خدا هم که قرار است فقط مشکلگشا باشد گویی او عبد ماست نه ما عبد او. گویی ما باید بگوییم فرمان زندگی کدام سمت باید بچرخد و او فرمانفرمای عالم نیست. بعد هم اگر نشد آنچه میخواهیم دائما غر میزنیم و به زمین و زمان بد میگوییم و بر شوربختی خود لعن میفرستیم.
حتما شده که تصویرسازی کنیم و در عالم خیال خود چیزهایی را بسیازیم و ازجایی به جای دیگر سفر کنیم. چقدر وجود این خیال به ما وابسته است؟ در این حد که اگر یک لحظه حواسمان پرت شود آن خیال از بین میرود. رابطه ما با خدا و نیاز ما در وجودمان به خدا یک چنین چیزی است. همه وجود ما نیازمند توجه دائمی او به ماست. این جور نیست که خدا ما را خلق کرده و حالا ما روی پای خودمان هستیم مانند مهندسی که ماشینی را میسازد و حالا این ماشین بدون نیاز به مهندس حرکت میکند و اگر جایی خراب شد باید برگردد پیش مهندسش. ما بیش از نیاز یک خیال به وجود انسان به خداوند محتاجیم. این موجودی که در این حد به خدا نیازمند است و هم وجودش و هم همه بندوبیل زندگیاش و هم خوشبختی و بدبختیاش در دست قدرت خداست چگونه باید او را بخواند.
زندگیمان را مطالعه کنیم. خدا کجای زندگی ماست.
@ghorbani_hamedani