جوانی با شیخ پیری به سفر رفت.
جوان در کنار برکهای بود که ماری
به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد.
پیر گفت:
خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب
بیدار شدم به همسایه گمان بدی بردم.
جوان گفت: مطمئنی این ماری که به
سمت تو آمد به خاطر این گناهت بود؟!
پیر گفت:
بلی! جوان گفت: از کجا مطمئنی؟!
پیر گفت: من هر روز مواظب هستم
گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم،
گناهانم را که از دستم رها میشوند
زود میفهمم و بلافاصله توبه میکنم
و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا میشوم ...!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•