فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[♥️...] أمل می‌خواهد از نزدیک به چشم های سرباز نگاه کند، اما لوله تفنگ روی پیشانی اش اجازه نمی‌دهد. با این حال، آن قدری نزدیک هست که بتواند لنز را در چشم های سرباز ببیند‌. سرباز را تصور می‌کند که هر صبح پیش از اینکه برای کشتن آماده شود، روبروی آینه لنزهایش را در چشم می‌گذارد‌. *_ عجیبه... چرا دم مرگ به این چیزا فک می‌کنم؟* انتظار ندارد در اداره ای که کار می‌کند، کسی از مرگش تأسف بخورد؛ از کشته شدن «تصادفی» یک «شهروند آمریکایی». قطره عرقی از پیشانی سرباز می‌لغزد و نزدیک چانه اش می‌نشیند. به سختی پلک می‌زند و نگاه خیره زن آزارش می‌دهد. او قبلاً هم کشته است، اما هیچ وقت مستقیم به چشم های قربانی اش نگاه نکرده. أمل این را می‌داند و روح پریشان سرباز از بین جنازه هایی که اطرافشان را پرکرده است، حس می‌کند. *_ عجیبه؛ عجیبه از مرگ نمی‌ترسم.* عجیب است که أمل از مرگ نمی‌ترسد. شاید از پلک زدن های سرباز می‌داند که او را شلیک نخواهد کرد. أمل چشم هایش را بست و دوباره متولد شد. فلز سرد هنوز روی پیشانی اش بود. توفان خاطرات، او را به گذشته کشید؛ به گذشته های دور؛ به خانه ای که هرگز ندیده بود. @golabbaton95