یک اذان تا وصال
به سمت ضریح پا تند کردم. قرآن امامزاده در آغوشم بود و اشکهای روی صورتم هنوز خشک نشده بودند.
جلوی امامزاده ایستادم. هنوز معتکف بودم و نمیتوانستم نزدیک ضریح شوم. چرا که مکان امامزاده خارج از محوطهی مسجد بود و همین موضوع سه روز تمام همهی معتکفین را مشتاقتر و دلتنگتر به زیارت امامزاده کرده بود. وداعهایمان را کرده بودیم و اشکهایمان را ریخته بودیم. فقط مانده بود وداع با میزبانمان، امامزاده شاه جعفر که اذن ورودش با پخش شدن اذان مغرب روز آخر صادر میشد. الله اکبر اذان که به گوشم خورد، پیش از آنکه خود را در آغوش ضریح بیاندازم، از دختر کنار دستیام پرسیدم: الان میشه زیارت کرد؟ مکثی کرد و گفت: نمیدونم. بنظرم بهتره تا آخر اذان صبر کنی. این را گفت و رفت. نگاهی به موذن انداختم. هنوز داشت بر امامت امیرالمومنین (علیهالسلام) شهادت میداد. اذان طولانی شده بود یا من کمطاقت شده بودم، نمیدانم. اما میدانم اذان که به انتهایش نزدیک شد، خود را مقابل ضریح یافتم، با شانهای که از شدت گریه تکان میخورد، دستهایی که شبکههای ضریح را رها نمیکردند و لبی که مشغول درد و دل بود.
امامزاده شاه جعفر عزیزم؛
میهمانی شما بهترین میهمانی بود که در آن شرکت و میزبانی شما مهربانانهترین میزبانی بود که در طول عمرم تجربه کردم. آقا جان؛ دعوتنامهی اعتکاف سال آیندهمان را امضا کنید و مقابل مکان اعتکافش بنویسید:
در آغوش خودم❤️
1⃣8⃣
🌱🌱🌱🌱🌱
@golabbaton95
#اعتکاف #دخترانه #گعده_گپ #معنویت
#حسینیه_انقلاب_اسلامی_دختران_قم