دعوتنامهای که به کربلا رسید...
کنار اضطراب مردم، مضطرب بودم و همراه یونس با عجله کوچه و پس کوچهها را طی میکردم تا برای صلاح و مشورت با شاه جعفر و دیگر بزرگان شهر درمورد حملهی بیرحمانه مغولها به شهرمان دیدار کنم. نزدیک خانه شاه جعفر بودیم که ناگاه کسی صدایم زد: ببخشید شما خانم فلانی هستید؟؟ کتاب را بستم و خودم را از دل کتاب جذاب شاه جعفر که به محض ورود از خادمین هدیه گرفته بودم، بیرون کشیدم و همانطور که رو به صدایی که فامیلیام را پرسیده بود سر میچرخاندم، گفتم: بله خودم هستم.
روی دو زانو نشسته بود. حالتش طوری بود که انگار میخواهد حرفی بزند و زود برود. همانطور که نگاهم میکرد با لبخند گفت: راستش اومدم فقط بگم اون شبی که شما بهم پیام دادید و دعوتم کردید برای اعتکاف، من کربلا بودم. چشمهایم برق زد و لبهای به خنده باز شد. با اشتیاق فراوان پرسیدم: جدیییی؟ لبخندش عمیق و دندانهایش نمایان شد و محکم و با خوشحالی گفت: بله. سریع پرسیدم: پس حتما دعام کردی. به تایید خندید و گفت: با خودم گفتم بیام بهتون بگم، شاید خوشحال بشید از اینکه پیام دعوتتون توی کربلا به دستم رسیده. گفتم: بله بله خیلیییی خوشحال شدم. ممنون که گفتید. تشکر کرد، خندید و به سمت اتاقش رفت. من هنوز خوشحال بودم. با خود تصور میکردم که مثلا او وسط بینالحرمین، پیامم را باز کرده و ارباب و علمدار زودتر از او پیامم را سین کردهاند و لبخند رضایت روی لبهای مبارکشان نقش بسته است. بعد هم کلی دعایم کرده، هر کدام برات کربلای جداگانهای را برایم امضا کردهاند و پیش مادرشان از من اسم بردهاند و ... با لبخند نگاهی به دختری که حالوهوایم را دگرگون کرد میکنم و متواضعانه با امام حسین حرف میزنم:
ارباب جان؛ حالا که ما را گوشه و کنار خانهی پسرت جا دادی، جایی هم کنار ششگوشهات برایم نگهدار...❤️
2⃣0⃣
🌱🌱🌱🌱🌱
@golabbaton95
#اعتکاف #دخترانه #گعده_گپ #معنویت
#حسینیه_انقلاب_اسلامی_دختران_قم