گُلابَتون
ادامه... پَر مشکی به دستم و آن وسط‌ها گاهی پلاستیک هم از آن‌ها که می‌خواهند بروند و لابد تا شب قصد دارند کربلا باشند می‌گیرم و یک جا جمع میکنم. یک التماس دعای زیر لب و آرام هم می‌گویم و تکان دادن سری به تایید هم دلم را خوش می‌کند.🍃 آدم گاهی فکر می‌کند خوش به حالِ کسی که راهی کربلا شده... یعنی هیچ کس دیگری نبود که این پَر را بگیرد؟ پلاستیک‌ها را جمع کند؟ خب یک نفر دیگر... آدم در دل کار هم ممکن است دو دل شود. مخصوصا وقتی دلتنگ و خسته می‌گویم التماس دعا و می‌دانم در صدای مداحی گم می‌شود و به گوش زائر نمی‌رسد و آن هم فهمیده نفهمیده دستی تکان می‌دهد و لبخندی و راهی مشایه میشود...💔 ناگهان تنی به شانه‌هایم خورد. رو برگرداندم و خانم مسنی را دیدم که کیسه کفش‌هایش را بی آنکه خم شود خالی کرد. برای پوشیدن کفش‌ها در دل ازدحام و هول خوردن‌ها و کمری که کوله سنگین رویش بود، سن و سالش زیاد بود. نمی‌توانست با آن شرایط کمرش را خم کند و کفشش را بپوشد. خم شدم و کفش‌هایش را جفت کردم. دستش را گرفتم تا راحت‌تر کفش به پا کند. انگار همه صداهای اطراف به یکباره قطع شده باشد؛ وقتی که سرش را آورد کنار گوشم و گفت: زیر قُبه آقا برات دعا میکنم مادر.🥲💖 1️⃣/2️⃣ 🖤@golabbaton95