یکی از اقواممون تعریف میکرد زمان جنگ وقتی که از جبهه برگشتم، پسر دوسالهم تا در خونه رو باز کرد یهو دیدم چشماش رفت و دیگه نفس نمیکشید
سریع بغلش کردم رفتم درمانگاه گفتن کار ما نیست
دوباره ماشین گرفتم رفتم بیمارستان، اونجاهم کاری نتونستن بکنن، میگفت برخی خیابونا رو بسته بودن، بالاخره جنگ بود و شرایط خودش
ولی ناامید نشد، بعد از سه چهارجا رفت یه بیمارستانی که دکتر کاربلدی داشت، خلاصه بعد از شاید نیم ساعت یک ساعت اون دکتر یه معاینه کرد فهمید زبون تو گلو گیر کرده و دست انداخت زبون بچه رو از گلوش درآورد، نفس بچه برگشت.
بنظرم خدا افرادی که ناامید نمیشن رو خیلی عنایت ویژه بهشون میکنه. از رحمت خدا نباید ناامید شد
#حسین_دارابی