گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_هشتم 🌻 وقتی مهمانها رفتند، هنوز لباس های ایوب خیس بود
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ آقا جون بود ... 🌸 ایوب بلند شد و سلام کرد.. چشم های آقاجون گرد شد..!! آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟ از دوازده هم گذشته بود.!!.. مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: اولا این بنده ی خدا جانباز است.. دوما اینجا غریب است ، نه کسی را دارد نه جایی را .. کجا نصف شب برود؟؟ 🌼مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد. پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.!! 🌷 سر سجاده نشسته بودم و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش... توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود. 🍃 صدای زنگ در آمد. همسایه بود. گفت: تلفن با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل اکرم خانم تماس می گرفت.. ⚜ چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود. گفت: شهلا چطوری بگویم... انگار که آقای بلندی منصرف شده اند!!!! یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم : چـی؟؟؟؟!!!!!! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj