❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_نهم
آقا جون بود ...
🌸 ایوب بلند شد و سلام کرد..
چشم های آقاجون گرد شد..!!
آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود.!!..
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: اولا این بنده ی خدا جانباز است..
دوما اینجا غریب است ، نه کسی را دارد نه جایی را ..
کجا نصف شب برود؟؟
🌼مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد.
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت.
ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.!!
🌷 سر سجاده نشسته بودم و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش...
توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود.
🍃 صدای زنگ در آمد.
همسایه بود.
گفت: تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل اکرم خانم تماس می گرفت..
⚜ چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.
پشت تلفن صفورا بود.
گفت: شهلا چطوری بگویم...
انگار که آقای بلندی منصرف شده اند!!!!
یخ کردم.
بلند و کش دار پرسیدم :
چـی؟؟؟؟!!!!!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈با ما همراه باشید....
هر روز ، ساعت 15
🌷
@golbarg_ezdevaj