❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🌷 آمدم توی راهرو نشستم. انگار کتک مفصلی خورده باشم، دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. بی توجه به آدم های توی راهرو که رفت و آمد می کردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم. فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد می کرد، فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد. 💠 دنبال هر چیزی چندین بار می گشتم. نگران شدم، برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم. گفت آن کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است ک آن شب به من وارد شده....... 🌸 ایوب داشت به خرده کارهای خانه می رسید. تعمیر پریز برق و شیر آب را خودش انجام می داد و این کارها را دوست داشت. گفتم: "حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار" _ مثلا چه جور کاری؟ + مهم نیست، هر جور کاری باشد. سرش را بالا انداخت بالا و محکم گفت: "نُچ، خانم ها یا باید دکتر شوند، یا معلم و استاد، باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد." 🌺 ناراحت شدم: "چرا حاجی؟" چرخید طرف من "ببین شهلا، خودم توی اداره کار می کنم، می بینم که با خانم ها چطور رفتار می شود. هیچ کس ملاحظه ی روحیه لطیف آن ها را نمی کند. حتی اگر مسئولیتی به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد از او بازخواست کرد. او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد. اصلا میدانی شهلا، باید ناز زن را کشید، نه اینکه او ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد. ☺ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj