📚
#داستانک
الگوی داعش
چاقو را محکم کشید. خون فواره زد. لبخندی روی لبش نشست. به روبه رو نگاه کرد. اهالی وحشتزده به گوشهای گریختند. صدای جیغها ممتد شد. گرهای به ابروانش انداخت. وسط هیاهو فریاد کشید:
هر کسی با ما همراه نشه همین بلا سرش میآد. یادتون باشه ما برای آزادی خلق، مخالفها رو سر میبریم.
سکوت توی کوچهها دوید. صدای حرکت ماشینها به گوش رسید. گرد و خاک در هوا پخش شد. همراه لشکری از زنان روسری قرمز و مردان اسلحه به دست به دل روستا زد. بعضی از مردان کرد مقابله کردند اما ایستادن در مقابل ۷۵۰۰ نفر و ۱۳۰۰ تانک و نفربر کار آسانی نبود. به همراه رفقایش قتل و عام کرد و باز هم به جلو رفت. بعضی از رفقایش مغازهها را به آتش کشیدند. بعضی دیگر به طرف مردم بیگناه شلیک کردند. تمام مدت میخندید. چهرهی آدمهای ترسیده دیدنی بود. گوشش بیانیههای زیبایی را میشنید. حرفهایی از جنس صلح و آزادی که روی کاغذ برای خلق در نظر گرفته بودند.
نگاهی به دور و بر کرد. مبارز طلبید. چاقوی توی دستش را به کمر گذاشت و جایش را با اسلحه عوض کرد. برنامههایش را مرور کرد. باید هرچه زودتر به تهران میرسید. رفقایش در زندان منتظر او و همراهانش بودند. همراهی آنها با این لشکر یعنی تیر خلاص؛ یعنی تصرف ایران. صدام بیراه نگفته بود. انگار همه چیز برای پیروزی مهیا بود. شیرینی بُرد، لبخند پهنی به روی صورتش نشاند. چیزی تا محقق شدن آرزویشان نمانده بود.
همراه بقیه قدم برداشت. از دیدن خونها، خانههای آتش زده و وحشت مردم لذت میبرد. درستش همین بود. یا باید موافق من و همرزمهایم میشدند یا چیزی جز مرگ در انتظارشان نبود. زن و مرد، کودک و جوان هم فرقی ندارد.
تا انتهای روستا رفتند. آفتاب بعد از ظهر مرداد بر سرش تیغ میکشید. قدم زدن در خاک ایران برایش حسی غیر قابل وصف داشت. با خودش فکر کرد: "خوب شد همراه بقیه آمدم."
همگی به راحتی ۱۴۵ کیلومتر را در خاک ایران جلو آمدند. قصر شیرین، سرپل ذهاب، کرند غرب حالا هم اسلام آباد، بعد هم...
لبخند روی لبش خشک شد. رنگ از صورتش پرید. نیروهای ایرانی یکی یکی از هلیکوپتر پایین میپریدند.
با خودش فکر کرد محال است بتوانند مقابل ما بایستند.
به خود امیدواری داد تا ترس از پا درش نیاورد. تیراندازی قوت گرفت. هم زبان بودند اما در مقابل هم تیر می انداختند. گوشهای پناه گرفت. زنان و مردان یکی پس از دیگری بر زمین افتادند. ترس به همه تنش ریخت. فریاد زد:
_پناه بگیرید.
_ پناه بگیرید.
صدایش لرزید. آفتاب غروب کرد. طلوع صبح باز هم بارش آتش شروع شد. سه روز آتش بر سر هم ریختند.
کسی گفت: نیروهای اراک اینجا چه کار میکنن؟ مگه قرار نبود جنوب باشن؟
مقاومت بیفایده بود. باید به تپههای اطراف پناه میبرد. جانش را برداشت تا فرار کند. سوزش عجیبی توی سینهاش حس کرد. فریاد زد:
_ کمک.
صدا در گلویش ماند. بر زمین افتاد. اما گوشهایش میشنید.
" عقب نشینی کنید. تعداد تلفات بالا رفته. این بار هم نشد. هرکسی میتونه فرار کنه." صدای "اللهاکبر"نیروهای مقابل را که شنید فهمید کار تمام شده است. بازهم ایران تصرف نشد!
✍️فرشته عسگری
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۵ روز مانده تا......
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj