‍ 📝 هفده ساله است. سومین بارداری خود را پشت سر می‌گذارد. معتاد به هرویین است. و برای سرقت باید یک سال حبس بگذراند. درد شکمی دارد. درست همین روزها که خیلی از دخترهای هفده‌ساله دارند برای کنکور درس می‌خوانند. یا مردد هستند با دوست‌پسرشان بروند دماوند توت‌خوری یا نه. درست همین حالا که خیلی از دخترهای روی آهنگ‌های مجید صادقلو دابسمش می‌کنند و غمزه‌شان دل آدم را آب می کند. من فکر می‌کنم وقتی دختری با ذهنی کودکانه و زندگی یک بزهکار چهل ساله و رحم یک مادر در شرف یائسگی توی این شهر هست که دلش می‌خواهد جوراب‌های تابه‌تای باب‌اسفنجی بپوشد، اما از زور فقر و بزهکاری و بدسرپرستی سوژه این عکس در یک بیمارستان شده باید به حال این مملکت گریست. این دختر که نمی‌دانم اسمش چیست، ناخن‌هایش بلند است و لاکش لب‌پر شده، بچه‌ای در شکم دارد و دردی به جان، معتاد است به زهری کشنده و افیونی ویرانگر، و برای بقا دست به هر کاری زده و حالا با دستبند و پابند آمده که مبادا بچه توی شکمش نارس و نزاییده بمیرد، همه‌ی ماییم. همه ما مردم ایرانیم. ما با آرزوهای تابه‌تایمان. با اعتیاد ویرانگرمان به درد و رنج و سختی که هر روز بر آن افزوده می‌شود. به زاییدن در زندان. به ادامه نسل با پایند و غل و زنجیر. به شیره‌کشی و تزریق و اماله. ماییم که ظاهرمان باب و پاتریک است و دختری هفده‌ساله و باطنمان هزار هزار سال زندگی کرده. در بیغوله‌های تاریک و متعفن، با تن‌فروشی و جیب‌زنی و شارلاتانی. با حق دیگری را خوردن و از بی‌جا و ناکس بارگرفتن. زاییدن و باز بارگرفتن. مرگ مگر اثر کند... کاش این دختر هم توی قصه من بود. توی قصه یک نویسنده دیگر که اقلا بشود سرنوشتش را جور دیگری نوشت. جوری که از این ورطه بلعنده کُشنده جرار خلاصی یابد. بنشیند برای کنکور درس بخواند‌ و دلش اگر خواست برود دماوند توت بچیند و پسری نورس لب‌های سرخ شاتوتی‌ش را با شرم اما آتشین ببوسد. 👤 @golchintap