زندهام به عشق... که جز عشق هر چه در جهان تنیدهاند ریس و رَسَن و زنجیر است... که اگر جهان و هر چه در اوست «دوست داشتن» را میفهمید اینقدر نامراد و نااهل و هتاک نبود...
من از جهانِ بیعشق میترسم... من از آدمهایی که دوست داشتن بلد نیستند میترسم... من از قلبی که بیعشق میتپد و تنها برای زنده ماندن و قدرتنمایی میتپد میترسم...
من از مذاهب و مرامها و افکاری که عشق را در سیاهچال میاندازند و سنگش میزنند میترسم... من از چشمهایی که نورِ عشق در کهکشانشان نمیتابد میترسم... من از هر کسی که عشقورزی و دوست داشتن نمیداند میترسم...
میگویی عشق نیز ریس و رسن است؟ زنجیر است؟ شعر است؟ خیال است؟...
میگویمت در بندِ ریس و رسن و زنجیر و خیالِ عشق باشم بهتر است تا در تارهای چسبناک و زهرآگین جهانِ بیعشق همچون مگسی دست و پا بزنم و لای آروارههای عنکبوتوارش لهیده و خرد شوم...
عشق همان نیروییست که مرا به زیستن امیدوار میکند و...
آدمی به امید زنده است... پس، آدمی به عشق زنده است، حالا بقیه هر چه دلشان میخواهد بگویند...
👤حسن غلامعلی فرد