...‏.. لحظه‌هایی در زندگی من بوده‌اند که فکر می‌کردم دیگر قادر به ادامه دادن نیستم. دیگر نمی‌توانم بایستم یا نفس بکشم... زمانی که فکر می‌کردم که همه چیز را از دست داده‌ام... که هیچ چیز ممکن نیست که همه زندگی پوچ و باطل است که سرنوشتِ همه نابودی است که به آخر خط رسیدم به انتهای سلامت عقلم به آخر همه دانسته‌هایم... دیگر نمی‌توانستم خودم را نگه دارم و آن موقع نیرویی گسترده و بدون نام من را نگه داشت و از میان آن تاریکی، زندگی جدیدی پدیدار شد. بسیار غیر منتظره بود و ذهن قادر به درک آن نیست. (ذهن را ببخشید- بسیار جوان است..) پس اگر اکنون احساس تنهایی و طرد شدگی داری اگر ترسیده‌ای و گم شده‌ای اگر تمام دانسته‌هایت سقوط کرده‌اند اگر آینده‌ات مبهم و مه‌آلود است بدان که تنها نیستی و افراد بسیاری با تو همراهند‌. (تو قادر به دیدن آنها نیستی) این یک مسیرِ ویرانی است گاهی باید فرو بریزیم تا شفا یابیم در هر دردی نجوایی هست و درد خودش یک مسیر است. روزی تو کتاب تغییر خودت را خواهی نوشت امروز کتاب ترس‌ها و اشتیاقت را بنویس. تمام ناامیدی‌های آن کودک گم شده را با نفس‌هایت بیرون بده و در تاریکی شب نفس بکش به این لحظه اسرارآمیز اکنون برگرد... در این حالت، ممکن است عاشق خود شوی و فارغ از هر اتفاقی در آینده، امروز برای داشتن یک روز دیگر، با شکرگزاری زانو بزنی… گوش کن گوش کن ماه دارد زمزه می کند: «این لحظه» دوست من «این لحظه»... نویسنده: جف فاستر